این سه شنبه سری به شعرهای رویا شاه حسین زاده زدم، او ساکن ارومیه است بودنش در زیر پوست شعرهایش پیداست بودنی که در شعر جاری و سیال است شعرش انگار رودخانه ای است که او بر لب شعر نشسته است و …
شعرهایش غم دارد درد و اندوه و حزن اما انگار شاعر با همه اینها کنار آمده و آزارش نمی دهند همانطور که گاهی با درد و غم دنیا کنار بیایی و شادمانه زندگی کنی.
او خود می گوید:
دیگران را نمیدانم اما برای من وقوع شعر همیشه با یک حزن همراه است که من بیمارگونه عاشق این حزنم.
او یکبار هم کاندید شورای شهر شده است
در جایی دیگر می گوید:
گفتم که آدم متفاوتی هستم و یکی از ارمغانهای این تفاوت برای من جسارت بوده و کنجکاوی؛ لازم بود قطاری را که سیاست میبرد از نزدیک ببینم و لازم بود تهی بودنش را لمس کنم. هر چند آرزو داشتم که یک نگاه شاعرانه و زنانه به هسته فکری اداره شهرم اضافه شود. هر چند که دلم میخواست از شهرم، شهر دیگری بسازم اما خب همان اندازه خوشبختانه-متاسفانه این اتفاق نیفتاد.
من هیچوقت روی هیچکدام از نتایجی که به آن رسیدهام، مصمم نبودهام. یعنی الان نمیتوانم بگویم مصمم ادامه بدهم و دوباره کاندیدا شوم یا نه. باور کنید آنقدر غیرقابلپیشبینی هستم که فعلا نمیتوانم چیزی بگویم؛ یک دفعه دیدید اینبار از انتخابات مجلس سر در آوردم و شاید هم همه چیز را رها کردم و در یک روستای دور ریحان و بادرنجبویه کاشتم.
۱
گاهی
چراغ قرمز یک چهارراه
می تواند
خیابانی را گرم کند
غروبی را
شهری را
گاهی
ماتیک نارنجی زنی که گذشت
زمستانی را از یاد عابران می برد
چندان که دستهایشان را از جیبهایشان در می آورند
چندان که یقه های بالا کشیده ی پالتوهایشان را پایین
ما
به رنگهای گرم مدیونیم
و من
مردی میشناسم که زندگی دوباره اش را
مدیون لاک صورتی زنیست.
۲
زنی که تکلیف زندگیش روشن نیست
موهایش را
روشن می کند
و زنی که خسته می شود
از خستگی,کوتاه،
حالا
به زنی فکر کن
که موهای روشن کوتاهی دارد…
۳
بچه که بودم
پائیز با روپوش از راه می رسید.
بزرگ تر که شدم، پسر همسایه بود ؛
سربازی که
اسمم را توی کلاهش نوشته بود.
مادرش می گفت:
گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد.
آن وقت ها
دوستت دارم ها را نمی گفتند ؛
کشیک می دادند…
۴
ابرهایی که توی این عکسند
تا حالا باید جایی باریده باشند
بی گمان
گلهای زیادی را رویانده اند
و بی گمان یکی از آن گلها را کسی برای معشوقه اش برده
فکر میکنم معشوقه باید لبخندی زده باشد از شادی
بی آنکه بداند
ما
در این عکس
چقدر
غمگین بوده ایم
۵
بیدار می شوی
به خودت صبح بخیر می گویی
برای خودت چای می ریزی
تکیه می دهی به خودت
و فکر می کنی
دلت برای چه کسی باید تنگ می شده است؟
و فکر می کنی
چرا هیچ کس
آنقدر ها که باید خوب نبود
که بی او
این صبح شهریور
از گلویت پایین نرود.
۶
مکالمه های کوتاه
کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد
تا کی سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم
دروغهایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند و صادقانه به هم برسند
ما فقط
دروغهایمان به هم می رسد
من خوب نیستم
اصلا
۷
من هيچ كس را آن سوي ديوارها نداشته باشم شايد
اما
در اين غروب كسالت بار
هيچ چيز به اندازه ي تلفني از زندان
خوشحالم نمي كند
و مردي كه اعتراف كند
گاهي
به جاي آزادي
به من مي انديشد .
۸
امروز هم
بی «صبحت به خیر عزیزم» ات آغاز شد
یک جمله ی ساده که
قادر بود
خورشید مرا
از پشت کوهها بیرون بکشد
بالا بیاورد
بنشاند پشت میز صبحانه
من در ادامه ی شب
میز را چیدم
من در ادامه ی شب
صبحانه ی گنجشک ها را دادم
من با چراغهای روشن
به خیابان زدم
و هیچ کس نمی دانست
در درونم زن دیوانه ایست
که روزش
به چند کلمه وابسته است.
۹
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد انگار
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند!
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند!
۱۰
معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید
روزگاری در بلخ یا قونیه
و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز .
سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید
در بزم پادشاهان جوان
و یا تمام رویای یک سرباز رومی
در چکاچک شمشیرها ی جنگ
به گمانم
بازرگانی
از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها
عبورم داده در سینه اش زمانی
به گمانم
چوپانی
برای همه ی بره های معصومش
در دره های دور
یادم را نی زده روزی
منابع:
معصومه جان.
خیلی ممنون بابت به اشتراکگذاری این شعرهای زیبا.
قطعهی ۵ رو از همه بیشتر دوست داشتم و چند بار پشت سر هم خوندمش 🙂
ممنون طاهره جان اتفاقا منم اون قطعه رو دوست داشتم.
خیلی خوب بودن. مرسی که باعث میشی با شعرهای قشنگ و شاعرهایی که نمیشناسیم، آشنا بشیم.