بسیار اتفاق افتاده است که در جستجوی نور به تاریکی رسیدهایم…
این مطلب که واگویهای است بین شعر و نثر، سفری است از جستجوی نور تا دریچههای نور…
در نهایت تاریکی نشستهای، نهایت ناپیدایی
نه جوانهای، نه ریشهای
در گلوی زمین بیآب و ترانه خشکیدهای
در جستجوی نور به تاریکی رسیدی به اعماق ناآشناییها
در پی آشنا رفته بودی ولی…
سایهسار بهشت میخواستی
نشانی تاریکخانه اشباح را یافتی
پای در زمین گذاشتی، زمینی که حاصلخیز نبود و کارش خشکاندن ریشهها بود.
خاک، خاک تو نبود
خشکیدهای
چون دستان کویر
ترک برداشتهای
در اعماق نیستیها
تاب بیرون آمدن نیست گاهی
اما این خیالی بیش نیست
انسان بیرون میآید
اگر انسان باشی
ایستادگی کن
تا سپیده یک روز دیگر
به زمان مومن باش
به زمان مومن باش
که تو را از پستوی غم میرهاند و به ذهن روشناییها میرساند.
درست یک روز صبح غرق در روشنایی بیدار میشوی.
ذهنت از هذیانهای تاریکی خالی است.
نور را یافتهای
گرچه دریچهای
گرجه روزنی
گرچه لرزان
اما این آغاز روشنایی ست و تو به نور دست پیدا میکنی.
ایمان دارم
جستجوگر نور دستش خالی نمیماند.
تو با دست پر دوباره به خانه بازمیگردی
و ما حضورت را
در تولدی دیگر
جشن خواهیم گرفت
گرچه با بغضی در گلو
و حزنی در اعماق وجود
نور را بیبها نمیدهند
اما…
گزنده و تلخ است
پایان ماجرا
تو نور بودی که به جستجوی نور رفته بودی
نور را کجا میتوان یافت جز در درون خود
سفر
یافتن دوباره خودت بود
باید میشکستی
ویران میشدی
گم میشدی
آغشته تاریکی میشدی
تا دوباره به بودن خود میرسیدی
پایان ماجرا
تو نور بودی که به جستجوی نور رفته بودی
نور را کجا میتوان یافت جز در درون خود
سفر
یافتن دوباره خودت بود
باید میشکستی
ویران میشدی
گم میشدی
آغشته تاریکی میشدی
تا دوباره به بودن خود میرسیدی
چقدر زیبا و دلنشین بود، برای یافتن خود آدمی باید به درون سفر کرد و خود را یافت ، روح خدایی خود را یافت
چقدر لذت بردم
تشکر از قلم زیباتون و روح بیدارتون
ممنون از توجه شما