بعد از اینکه حدود ۸ ماه از دوچرخهسواری دور بودم، از خرداد دارم تلاش میکنم سر تعهدم بمونم و جمعهها برم دوچرخهسواری، گاهی سعی میکنم از توی رختخواب بهانههای مختلف بیارم و نرم، اما دوباره به خودم میگم معصومه تو تعهد دادی.
به خودم میگم اصلا نمیخواد راه دوری بری فقط همت کن دوچرخه رو با آسانسور ببر پایین دوباره بیارش بالا شده در این حد تلاش کنی من ازت راضیام، یعنی اینطور با خودم مدارا میکنم و کنار میام اینطور خودم رو گول میزنم و اینطور با خودم تا میکنم.
به جز یک جمعه سرقولم موندم.
جمعه گذشته که رفتم پارک لاله تو خیابون یه خانمی رو دیدم یه جوری نگاهم کرد و با حسرت گفت تو رو خدا شماها آرزوهای ما رو برآورده کنین.
جمله غافلگیرکننده و سنگینی بود برام یعنی اصلا از کسی انتظار شنیدن چنین جملهای رو نداشتم یا خودم رو در حدی نمیدیدم که آرزوی کسی رو برآورده کنم اما شنیدنش برام هم لذتبخش بود هم غم عجیبی در خود داشت، برای در خود فرورفتن این روزهای من خوب بود و احساس اعتمادبهنفس کردم و غم به خاطر اینکه واقعا دوچرخهسواری چیزی نیست که کسی از آن محروم شود.
کمی آنطرفتر که اومدم پسر کوچولویی از شیشه ماشین سرش رو بیرون آورد و شادان و خندان دستش رو برام تکون داد نزدیک خونه یه خانم دیگه با غرور و اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت آفرین آفرین ادامه بده خلاصه اینکه یه جمعه خاص بود برای من.
بعد از مدتها که از محیط حس خوب نگرفته بودم این حسها برام نوید روزهای خوب دیگری را داد.
باشد که ادامه دهم.
سلام
عین همین اتفاق (با اندکی تغییر) جمعهی گذشته برا من هم افتاد.
ساعت هفت صبح توی پارک، به میلهی بارفیکس آویزون بودم که یه مرد میانسال حدود پنجاه ساله (با حدود ده کیلوگرم اضافه وزن) اومد و بهم گفت:
“قدیمها که جَوون بودم، بزرگترها بهم میگفتند که «تا سالم و جَوونی، قدر جَوونیت رو بدون و اَلَکی حرومش نکن»… من هم وقتی این رو میشنیدم با خودم میگفتم چی میگن اینا؟!… اما الان فهمیدهام که چی میگفتن. تو هم قدر جَوونیت رو بدون”
پینوشت: امیدوارم که ما جَوونترها بتونیم آرزوهای خودمون رو داشته باشیم و دنبال کنیم؛ گوشه چشمی هم به آرزوهای بزرگترهایی که آرزوهاشون تباه شده، داشته باشیم.
همچنان که این جملهی سقراط رو به یاد داشته باشیم:
زندگی نزیسته ارزش زیستن ندارد.