سالها پیش در محل کارم کلاس فن بیان برگزار شده بود من هم با توجه به علاقه ام در این کلاس شرکت کردم استاد کلاس نصرالله مدقالچی بود یکی از باسابقهترین و سرشناسترین دوبلورهای ایران، صدایش را در آن شرلی در شنیده اید و همچنین در نقش ابوسفیان در فیلم محمدرسول الله.
ایشان در کار خود خبره و بسیار هم سخت گیر بودند و ما هم سراسر ایراد بودیم به ندرت پیش می آمد از خوانش ما راضی باشند. معمولا ما می خواندیم و بعد از ذکر ایرادهایی که ایشان آنها را متذکر می شد می خندیدیم. ایرادهایمان بسیار ابتدایی بودند.
من که برای اولین بار در کلاس متنی را خواندم با خودم فکر می کردم احتمالا به من بگوید آفرین و مرا تشویق کند چون به هر حال من شاعرم و تا حدودی مسلط هستم وقتی خوانش من تمام شد با حالتی نارضایت در چهره اش گفت:
چرا مثل شاعرای بی غیرت می خونی؟
خودم از این حرف خنده ام گرفته بود برخی از بچه های کلاس که مرا می شناختند گفتند آخه ایشون شاعر هستند و همه زدیم زیر خنده
استاد مدقالچی شعرخوانی شاعران را قبول نداشتند و می گفتند شاعران بسیار تصنعی شعر می خوانند و بیخودی کلمه ها را می کشند تا به خیال خودشان شاعرانه شود و مدام می گفتند شاعران بی غیرت
البته ایشان بیشتر گوینده ها و مجریان تلویزیون را هم قبول نداشتند و کلی ایراد در کارشان می دیدند یکی از کسانی که شعرخوانی اش را قبول داشتند احمد شاملو بود.
خلاصه وضع به همین منوال گذشت کلاس طوری بود که ما تقریبا اشکمان درآمده بود احساس پیشرفت نمی کردیم هردفعه مشکل جدیدی داشتیم.
بار دوم به من گفت:
چی دنبالت کرده چرا اینقد تند می خونی چرا کلمات رو می خوری آن روز بود که فهمیدم وقتی می خونم اصلا به کلمه ها توجه نمی کنم و کمتر با آنها ارتباط برقرار می کنم. و مهمترین چیزی که در خواندن رعایت نمی کنم شمرده شمرده ادا کردن کلمات و آهسته خواندن است.
یادگیری ما به کندی شکل می گرفت تقویت فن و بیان چیزی نیست که در یک کلاس و با یک آموزش اتفاق بیفتد تقریبا تجربی است و باید سالها و سالها تمرین کنی و یاد بگیری اصول و فنون مشخصی هم ندارد که اگر آنها را رعایت کنی استاد بشوی.
فقط تمرین و تکرار
ما در کلاس شبیه گناهکاران بودیم همیشه احساس خطا و اشتباه می کردیم و از اینکه نمی توانستیم یک متن را درست بخوانیم بسیار خجالت زده بودیم. من تنها تمایزی که نسبت به بچه های آن کلاس داشتم این بود که تا حدودی کلمات را می شناختم چون شعر خوانده بودم همین.
خلاصه وضع به همین منوال گذشت متن آنروز کلاس ما نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز بود یا نامه ای که به او نسبت داده می شود:
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچه ای بیش نیستم و قطعه ای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همه ی آنچه که میاندیشیدم و همه ی گفته هایم، اشیاء را دوست میداشتم نه به سبب قیمتشان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن شصت ثانیه نور از دست میدهی. راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند، بیدار میماندم به گاه خواب آنها و گوش میدادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت میبردم.
یکی از آموزه های ایشان برای ما این بود که سعی کنیم ماهیت کلمات را در ادا کردن آنها حفظ کنیم مثلا در کلمه دریا ان حس دریا را به دیگران القا کنیم یا در کلمه ای که حرکت وجود دارد آن حرکت را ایجاد کنیم چیزی مانند حفظ موسیقی کلمات.
آنروز من اولین کسی بودم که قرار بود آن متن را بخوانم سعی کردم:
– آهسته و شمرده شمرده بخوانم.
– با کلمات و مفاهیم ارتباط برقرار کنم.
– موسیقی کلمات را تا آنجا که می توانم رعایت کنم.
– تمام حواسم به خوانش باشد و به شکلی در جریان نوشته غرق شوم و اصلا کاری به محیط اطرافم نداشته باشم.( این برای من کار سختی بود من تا حدودی آدمی خجالتی هستم و رفتن توی حس و حال خودم در محیط برایم سخت است. اما آن روز تمام تلاشم را کردم.)
اما باز هم فکر می کردم نمی توانم خوب باشم.
خوانش من تمام شد و ایشان با حالتی تحسین گونه به من نگریست و گفت توی عمرم و با همه تجربه ای که دارم تا بحال هیچ کس و هیچ شاگردی در هیچکدام از کلاس هایم آنطور که شما این متن را خواندید نخوانده است.
من اصلا باورم نمی شد فکر کردم خواب می بینم هیچکدام از بچه ها هم باورشان نمی شد برای اولین بار بود از کسی تعریف می کرد و آن کس من بودم.
باورتان نمی شود در تمام دوران تحصیلم هیچوقت آن شور و شعفی را که آنروز تجربه کردم تجربه نکرده ام.
فکر نکنم دوباره بتوانم آن متن را آنطور که آنروز خواندم اجرا کنم چون باید بتوانم در همان حس و حال قرار بگیرم چیزی که از آن روز آموختم این بود که برای یک خوانش خوب باید کاملا در متن فرو بروی و دیگر خودت نباشی و این انرژی بسیار بالایی می طلبد برای همین است کمتر کسانی پیدا می شوند که در این کار موفق شوند.
معصومه جان
راستش وقتی داشتم متن رو میخوندم هی به خودم میگفتم امیدوارم حتما یه فایل صوتی از خوندنش گذاشته باشه.
چقدر خوب میشه اگه شعرهایی که خودت میگی یا متنهایی که دوستشون داری رو برامون بخونی. با حرفهایی که بالا برامون نوشتی مطمنم که کار خوبی از آب در میاد.
راستی هر وقت اسم معصومه شیخ مرادی رو میبینم یاد سه تا چیز میافتم. کوه، شعر، فمینیست (این پر رنگتره)
ممنون محمدصادق، البته فمنیست نه با آن شدت البته تو شدت نگذاشته ای ولی من در زنان دنبال خود بودنشان هستم دنبال دستیابی به عزت نفسشان و بالابردن قدرت انتخابشان.
خودم هم بسیار دوست دارم بخوانم دنبال یک فرصت مناسب هستم. تلاشم را خواهم کرد.