فریدون مشیری را با شعر خاطره انگیز بی تو مهتاب شبی می شناسیم اما مشیری شعرهای قشنگ دیگری هم دارد در شعرهای مشیری مهربانی و سادگی و طراوت و تازگی موج می زند شاید این برگرفته از شخصیت او باشد.
شعر زیر از فریدون مشیری را علیرضا قربانی با زیبایی هر چه تمامتر هم خوانده است.
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خندههای توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب
سایر شعرهای سایت را میتوانید در صفحه سه شنبه ها با شعر بخوانید.
شعر فروغ فرخزاد: دختری با انگشتهای جوهری
اشعار شاملو:
نومیدْمردم را معادی مقدّر نیست
سلام معصومه. خیلی خوبه که سه شنبه ها اینجا شعر میزاری احساس میکنم متاسفانه خیلی از شعر فاصله گرفتم با وجود اینکه یک زمانی دیوونه شعر بودم. دیشب شعری از اقبال لاهوری را تصادفی در یک جایی دیدم و به دلم نشست خواستم اینجا برات بنویسم جای بهتری پیدا نکردم.
—————
زندگي در صدف خويش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازين گنبد در بسته برون تاختن است
شيشه ي ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دين ز کف انداختن است
به يکي داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردي بايد
تيغ انديشه بروي دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پريشاني نيست
از همين خاک جهان دگري ساختن است
ممنون فوادجان اتفاق خودم هم بابت این موضوع خوشحالم که اینجوری لااقل از شعر دور نمیشم.
اما فکر می کنم این نیاز، دغدغه ها و مساله ها و اولویت های آدمهاست که اونها رو به سمت حتی شعر هم می کشونه.
بابت شعری که از اقبال گذاشتی ممنون جقدر به کار من و دغدغه این روزهای من خورد از شعرهایی که انسان در اون شریف و یزرگ هست خیلی خوشم میاد
مرسی از به اشتراک گذاری این حس خووب
يكشب شده با چشم خطاپوش بيايى؟
بی طعنه و بی تهمت و پاپوش بیایی؟
خود را، برهانی ز همه مردم دنیا
تا خلوت این عشق فراموش بیایی
بى آن كه بدانى به كجا یا که چرايی؟
در بیخبری ، از ره خاموش بیایی
جامی زده، بیخود شده از ساغر روسی
تا بستر من، یکسره مدهوش بیایی
از عمد و یا از سر گیرایی آن جام
هی بوسه دهی،بوسه…به آغوش بیایی
هر جام لبت، جان به تن خسته رساند
آن جا که بهر بوسه، تو با ‘نوش’ بیایی
آنشبکه خدا داندو من دانمو این تخت
کِی صبح شود، تا تو کمی هوش بیایی؟
علی سلطانینژاد
آخر فروردین ۹۸