پونه مقیمی در کتاب تکههایی از یک کل منسجم نقل به مضمون میگه:
گاهی اوقات ما برای توصیف وضعیتمون هیچ زبانی بهتر از ادبیات پیدا نمیکنیم، و برای بیان درد، رنج و یا هر وضعیت دیگری از خود دست به دامن ادبیات میشیم.
امروز به ذهنم رسید چه شعری میتونه بیانگر وضعیت امروز من باشه، ناخودآگاه این بیت شعر از حافظ به ذهنم رسید.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
هر چند به نظرم رسیدن به این بیت شعر کمی برای من دور از ذهن است و هنوز مسیر طولانی برای پیادهسازی این بیت شعر توی زندگیام دارم اما میتونم بگم شرح حال این روزهای من هست. حداقل در سطح زنnگیام و امیدوارم بتوانم آن را وارد عمق زندگیام کنم که بیرون خبری نیست.
این بیت شعر به نوعی دست شستن از دنیای بیرون است و جستن چیزی در درون، برای ما یا حداقل من که سالهاست بیرون از خودم زیستم این تجربه بسیار سخت به نظر میرسه و این روزها درد، رنج و سختی این مسیر رو حس میکنم گاهی حس میکنم اون رو یافتم و باز سریع گمش میکنم. برای دوستی تجربه این روزهایم را تعریف میکردم که دارم دنبال چیزی شبیه خرد در درون خودم میگردم و چیزهایی را کشف میکنم او گفت معصومه تجربه خیلی خوبیه، بهت تبریک میگم، گفتم اما پوستم داره کنده میشه، بعد گفت نه دیگه سخت شد…
خلاصه سخته و شاید از این به بعد به همین منوال باشه و زندگی واقعی رو تجربه کردن سخت باشه.
دوست دارم بدونم شعر زندگی شما چیه؟ و اصلا به این موضوع فکر کردین؟
معصومه عزیزم
وصف حال این روزهای من این شعره،وقتی نوشته تورو خوندم اولین تداعی بود…آی عشق…
همه لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست
و خنكاي مرهمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله، بر سرماي درون
آي عشق آي عشق
چهره سرخت پيدا نيست.
غبار تيره تسكيني
بر حضور وهن
و دنجِ رهائي، بر گريز حضور.
سياهي، بر آرامش آبي
و سبزه برگچه، بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت، پيدا نيست
ممنون فائقه جان، دلمان گرفت.:)
سلام معصومه
منم به شعر خیلی تعلق خاطر دارم و به نظرم شعر خوب مثه دوست خوب آینه ای ست رو به روی ما
بیتی که این روزها وصف حال منه:
شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
توصیف جالبی بود ساجده تابحال به عنوان یه دوست بهش نگاه نکرده بودم.
نگرش پایه یا شعر زندگی من قطعا این شاهرباعی از باباافضلکاشانی است :
در جستن جامجم جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم
ز استاد چو وصف جام جم پرسیدم
آن جام جهاننمای جم “من” بودم!
من هر روز این رباعی رو برا خودم میخونم … زندگی رو با این رباعی زیباتر میبینم !
عالی بود.
سلام
خیلی شعر تو ذهنمه اما اونی که درجا امشب به ذهنم رسید این بود.
در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود
کاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد
سلام ممنون مریم جان
اگه دوست داشتی نوع ارتباطت با این بیت رو بگو، دوست داشتم راجع بهش بیشتر حرف بزنی، دلیلت چی
بوده؟ نوع نگاهت به این بیت چجوریه؟
برای من دو تا شعر هست که با هر دو زندگی کردم و زندگی می کنم. هر دو به نظرم شعرهای بزرگ یا به قول ادیبان سترگی اند.
اولی شعر ” سکوت سرشار از ناگفته هاست” از مارکوت بیکل:
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند …
دومی شعر “بچه مار” از رامیز روشن:
بچه مار کوچک بزرگ می شود …
شعرها بلندند. اینجا نمی نویسم اما می دونم هر دو رو خوندی یا شنیدی.
ممنون نیلوفر جان شعر دوم که برام پر بود از ناگزیری و ناگزیری…
سلام
این شعر فروغ خیلی وقتا وصف حال منه.
حتما میگید چه افسرده!
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست