تنها چیزی که می تواند برنا مه ام را به هم بریزد و نگران نباشم
شعر است
آنهم شعرهای الیاس علوی
الیاس علوی از شاعران خوب افغان است سال ۸۵ با او در جشنواره شعری در ارومیه آشنا شدم در هواپیمای تهران ارومیه کنار هم نشسته بودیم آرام و مهربان و دوست داشتنی او با لهجه شیرین فارسی دری هزاره ای اش از زمستان های سخت و بغرنج و سرد افغانستان می گفت که باعث می شوند زنان زیبارو چهره بپوشانند و یار در لفافه برود و همین الهام بخش شاعران زیادی برای شعر گفتن می شد.
شعر او بسان دریاست تن به موجهای آرامش می سپاری و تو را می برد بی آنکه اراده ای در کار باشد.
به سان جنگلی تو در تو با درختهای سربه فلک کشیده و سر درهم فرو رفته که چون در آن پا می نهی رفتن تو را با خود می برد بی اختیار…
شعرش شیرین از اعماق درد می گوید غم است غمی که چندان نمی توانم توصیفش کنم در شعرهایش آن را حس می کنید.
مرا پیوندی است دیرینه با شعر، شعری چون تو الیاس جان…
امشب دوباره بعد سالها مست شعرهایت شدم و فهمیدم آن شراب روسی کاک خسرو را
الیاس حالا به کار تدریس هنر به کودکان و نوجوانان در استرالیای جنوبی مشغول است.
(۱)
به خواهرم گفتم
از میدان ها
محله های بزرگان
و بازارهای شلوغ کابل دوری کن
گفت:
مرگ در اینجا چون گرد در هواست
همه ی دریچه ها را ببندی نیز
سرانجام به اتاقت می آید.
(۲)
محبوبم
اگر مرگ به سراغت می آید
کاش به هیئت سِل بیاید
به هیئت سرما
نه “حمله ی انتحاری”
باید وقت داشته باشی
مرور کنی خاطراتت را
تنت را
رفتنت را
نه اینکه با پاهای خودت از خانه برآیی
و تنها کفشهایت را بیابیم در بازار
و دستهایت را پیدا نتوانیم
لبخندت را
نگاهانت را پیدا نتوانیم.
با چشمهای خودم باید
ببینم مرگت را
نفس ِ تمامت را
انگشتانم باید پلکهایت را بسته کنند
وگرنه باور نمی کنند تا ابد
باور نمی کنم.
۳
پیراهن سرخ به تو می آید
یا تو به پیراهن سرخ؟
شگوفه ها را باد باردار می کند
یا زیبایی تو؟
۴
خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال، كودكش را لمس كند
خدا كند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوكش دخترانش را آزاد كند
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
كاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند .
خدا كند كوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها .
خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
پنجرهها
دیوارها را بشكنند
و
تو
همچنانكه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور
۵
دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد كردند
به همین سادگی تمام شدی
از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم
كلماتم را بشويم
آنطور كه خون لبهايت را شستند
و خون لبهايت بند نمي آمد
تو را شهيد نمي خوانم
تو كشته ي تاريكي هستي
كشته ي تاريكي
اين شعر نيست
چشمان كوچك توست
كه در تاريكي ترسيده است
در تنهايي
گريه كرده
اعتراف كرده است.
نميخواهم از تو فرشتهاي بسازم با بالهاي نامرئي
تو نيز بي وفا بودي
بی پروا می خندیدی
گاهي دروغ مي گفتي
تو فرشته نبودي
اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود
با حوریان شیرین هماغوشی می کند
با بزرگان محشور می شود
تو بزرگ نبودي
مال همين پائين شهر بودي.
مي دانم از شعرهاي من خوشت نمي آيد
مي گفتي: “شعرت استخوان ندارد
قافيه و رديفش كو؟”
حالا ويراني ام را ميبيني؟
تو قافيه و رديف زندگي ام بودي.
اين شعر نيست
خون دهان توست كه بند نمي آيد.
سفر شعر مرا با چه مسافرانی پیوند زده است.
سلام مطلب خیلی قشنگی بود ممنون لذت بردم