شاد بودن

شاد بودن : چگونه به تولید شادمانی در جهان بپردازیم؟

از شاد بودن …

ملت ما ملت غمگینی ست
تقویم ما تقویم غمگینی است.

 ادبیات ما معمولا از فراق و شبهای هجران می گوید.

حتی گاهی شاعر می گوید:

 ای غم انگیزترین خوشحالی

یا

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟

بقیه حالت های تهران را معمولا نمی بینیم.
موسیقی ما هم برگرفته از همین ادبیات است و بیشتر به غم و اندوه متمایل می شود و مثل نقل و نبات از غم و هجران می گوید.
تا میخواهد کمی شاد باشد یا به جلف بودن و سطحی بودن متهم میشود یا اصلا خودش جلف و سطحی میشود و چون کمتر تجربه شادی و شعر شاد در ادبیاتمان داریم به کلمات سخیف رو می آورد.
ما خودمان هم آدم های غمگینی هستیم.

احوالپرسی هایمان غمگین است.

تا به هم می رسیم از دردهایمان می گوییم: از بیماری، نداری، فقر، سختی کار، دوستان بد، رییس بد، همسایه بد و شکستهای عشقی ناگوار

انگار منتظریم همه اینها (اگر هم البته وجود داشته باشند چون ممکن است فقط ما آنها را ببینیم) حل شوند و بعد خوشحال شویم.

از اینها بخواهم بنویسم حرف زیاد است اما می خواهم چند راهکار کوچک بگویم.

بعضی از آنها را خودم تجربه کرده ام و بعضی ها را هم می خواهم شروع کنم، چون نیاز به شادی را در زندگی یک ضرورت می دانم.

بیایید خودمان برای شاد بودن تلاش کنیم.

ویلیام گلاسر هم جایی در تئوری انتخاب می گوید برای اینکه فنون و مهارت ها را بهتر بیاموزیم باید شاد باشیم.

۱- برای شاد بودن گاهی برنامه ریزی کنیم .

تصمیم های شاد بگیریم یعنی در هر تصمیمی که می گیریم به میزان تولید شادی در آن دقت کنیم کار سختی ست اما اگر چندبار به آن دقت کنیم و سهم شادی را در تصمیم هایمان در نظر بگیریم شادی و شادمانی و شاد بودن نقش پررنگ تری در زندگی ما پیدا می کنند. حداقل به کلمه شادی حساس تر شویم.

ساده ترین تصمیم: گاهی بی دلیل بخندیم.

۲- به هم می رسیم از شاد بودن بگوییم:

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ

زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

۳- اگر خواستیم شعر بخوانیم گاهی هم مولوی را بیشتر بخوانیم در بسیاری از شعرهای مولوی شور و شعفی وصف ناشدنی نهفته است.

شاد بودن

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

۴- موسیقی شاد گوش دهیم. 

۵- من هر از گاهی سعی میکنم برای دوستانم موسیقی شاد، متن شاد نه از آن خیلی دم دستیها و سطحیها، متنی که یادگیری هم در آن اتفاق بیفتد بفرستم  و به تبع آن مدام هم پیامهای شادی آور دریافت میکنم شما هم امتحان کنید.

۶- دوستانمان راکه بیشتر می خندند بیشتر شادند همه چیز را با زبان طنز میگویند بیشتر جدی بگیریم و با آنها بیشتر دمخور شویم.

راستش من بعضی از دوستانم را تا می­ بینم بدون آنکه چیزی بگویند میزنم زیرخنده، اینها از دردهایشان هم با زبان طنز میگویند.

من دوستی دارم که تلخ ترین وقایع زندگی اش مثلا حتی تصادف وحشتناک پدر و مادرش را آنقدر خنده دار تعریف می کرد که فکر کردم اصلا اتفاقی نیفتاده است.

هر از چندگاهی تصمیم می گیرم به دیدنش بروم و خودم را برای یک فصل خندیدن آماده می کنم.
۷- وقتی به دیدن آدم های شاد می رویم بعضی دوستان غمگین مان را هم با خود ببریم شاید حالشان را تغییر دادیم.

من از این تجربه ها زیاد داشته ام و موثر هم بوده، اینگونه از تعداد دوستان غمگین مان کم می کنیم و اگر هیچ فایده ای نداشت کم کم تلاش کنیم آنها را از دایره دوستی مان حذف کنیم.

دو راهکار دیگر را از زبان متمم و آلن دوباتن در سیر عشق می گویم:

۸-

شاد بودن

۹- خوشحالی محض به شکل قسمت های کوچک و فزاینده ظاهر می شود و هر بار هم شاید بیشتر از پنج دقیقه طول نکشد این چیزی است که هرکسی باید دو دستی بگیرد و قدرش را بداند.

و در آخر گاهی هم:

۱۰- توصیه ای به خودم و دوستانی که می نویسند: گاهی هم محتوای شاد تولید کنیم.

اقدام عملی برای شاد بودن:

من میخواهم تصمیم بگیرم یک دسته در سایت به نام از شادمانی ایجاد کنم و داستانهای خنده دار زندگی ام را آنجا بنویسم.

پی نوشت۱: متمم کارگاهی دارد به اسم کارگاه شادمانی اگر فرصت کردید آن را بخوانید.
پی نوشت۲:

من ندانم كيستي يا از كجايي چيستي؟/اخم اگر كردي يقين دانم كه از ما نيستي

 

19 دیدگاه برای “شاد بودن : چگونه به تولید شادمانی در جهان بپردازیم؟

  1. چه مطلب جالب بود، این جمله من یعنی واقعا حرفت درست است. انگار به شادی و شادمانی عادت نداریم.
    البته من اصولا از آن دسته از آدم هایی هستم که در مقابل دیگران نیشم همیشه تا بناگوش باز است. یادم است یک بار استاد راهنمایم مرا بدجوری به زبان عامیانه خودمان با خاک یکسان کرد:) و بعد از آن خیلی دلم میخواست این را به دیگران بگویم و به اصطلاح خالی شوم، اما اصولا دلم هم نمی‌خواست کسی را ناراحت کنم. این شد که در واقع از همان زبان طنز استفاده کردم.

    چندوقت پیش هم فکر می‌کردم به یک سری مطالب با عنوان درد دل‌های همایونی یک تازه وارد که می خواستم از سختی‌های عکاس شدن با همین زبان طنز بنویسم، اما فرصتش پیش نیامد و بعد هم منصرف شدم. با این نوشته‌ات بیشتر ترغیب شدم.(لبخند با چشمک)

    1. بنویس بنویس حتما، تولید محتوای خوب در وب فارسی کار ما متممی هاست. بی خیال نشو، تو ننویسی پریسا کی بنویسه. با آن قلم زیبات بنویس

  2. خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

    انصافا اگر مولوی را نمیداشتیم میشد گفت که ادبیات ما واقعا تا حد زیادی غمزده و محزون است. اما یک دیوان شمس به تنهایی می تواند تمام غمی که از ادبیات غمزده بر دل های ما نشسته را بزداید و دروازه ای باشد به شهر عشق.
    هرچه حافظ
    میگوید :
    که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
    یا جای دیگر میگوید
    دیریست که دلدار پیامی نفرستاد…
    یا جای دیگر:
    درد ما را نیست درمان الغیاث هجر مارا نیست پایان الغیاث
    یا جای دیگر:
    دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟…

    یا خیام که میگوید:
    افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نربایند دگر
    ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر

    یا جای دیگر میگوید:

    چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
    خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

    ولی مولانا از زیبایی ها و عشق و دنیای روشن میگوید.

    تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

    یا جای دیگر برخلاف حافظ از زیبایی های عشق میگوید:
    هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن

    یا جای دیگر:

    هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند

    یا باز جای دیگر:
    من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

    یا جای دیگر:
    نان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز
    چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من امروز

    خلاصه این که به نظر من نا متخصص ادبیات ما شادی اش را مرهون مولاناست. و حیف است که ماز این گنج بهره ای نبریم.

    پی نوشت یک: چند وقت پیش شنیدم که مثنوی در بریتانیا پرفروش ترین کتاب شده است.منبعش را پیدا نکردم ولی اگر واقعیت داشته باشد بسیار تامل بر انگیز است.

    پی نوشت دو: این چیز هایی که نوشتم را از زبان یک فرد غیر متخصص و بلکه نه حتی شاگردِ بزرگانی چون حافظ و خیام ومولانا بخوانید. من خودم را در حدی نمیبینم که بخواهم اثار بزرگان را نقد یا تایید کنم. اثار همه این بزرگان تا انجا که خوانده ام هم لذت برده ام و هم درس گرفته ام. همین که از گذرگاه ایشان غباری به چشم من برسد برایم توتیاست.

    1. ممنون بسیار عالی، مثال های خیلی خوبی زدید. توی همین مثال ها آدم واقعا به ادبیات غنی ایرانیان پی می برد چیزی که می شود درمان خوبی برای بسایری از مشکلاتمان باشد اما در پس شعارها و شورهای شاید بشود گفت همه اینها در غبار مانده اند.
      باز هم سپاس

  3. معصومه می خوام یه راهکار دیگه هم اضافه کنم.

    لباس های با رنگ مشکی نپوشیم.

    من خودم پیرهن مشکی ندارم. فقط یه پیرهن متمایل یه مشکی دارم که اون هم چون از طرحش خوشم اومد خریدم.
    به خاطر همین همیشه برای رفتن به مراسمات ترحیم و مراسمات ایامی مانند ماه محرم اینهو یه دختر که می خواد بره مهمونی و میگه “چی بپوشم؟” منم میگم چی بپوشم؟ آخرشم به هیچ چیزی جز همون یه پیرهن نمی رسم. البته کم کم داره آستینش کوتاه میشه و دیگه واقعا نمی دونم چی بپوشم ???????

  4. لذت بردم از پست مفیدت
    پیشنهادها و میکرواکشن های جالبی بود معصومه
    من هم در اول لیست کارهای هرروزه ام این عبارت رو دارم که “بخند، داستان دنیل کانمن و مداد رو یادت بیار!”
    حالا نمیدونم این داستان تست مداد روی لب ها رو تو کتاب “تفکر سریع کند” خوندی یا نه؟
    داستان اینه که از یک گروه میخوان مداد رو طوری به صورت عرضی تو دهنشون نگه دارن که حالت خنده رو لباشون پیش بیاد. بعد نتایج تست رو با گروه دوم که بدون مداد و خنده مصنوعی هستن بررسی میکنن. حتی تنها حالت ظاهری و مصنوعی خنده روی لب ها باعث میشه مغز به اتفاقات مثبت و خوشحال کننده پاسخ بهتر و بیشتری بده و به جزئیات خنده دار توجه بیشتری کنه. باورت نمیشه، گروه اول تونستن کلمات بیشتری رو در خصوص شادی و امیدواری توی متن تست پیدا کنن!
    خلاصه اینه معجزه خندیدن!
    پس! پوکر فیس بمونیم و به پوکر فیس بودن ایمان داشته باشیم!?

  5. ۱- من تو جمع های خانوادگی یا دوستانه چند بازی دارم که موجب خنده و شادی جمع می شه. معمولا هم افراد بعد از بازی می گن که خیلی وقت بود اینجور نخندیده بودیم.
    ۲- پدرم حدود شش ماه دچار آلزایمر شد بعد هم از دنیا رفت. هم خودش رنج زیادی کشید هم خانواده. ولی هر موقع به خاطراتش دوره آلزایمرش فکر می کنم، بیشتر قسمت های خنده دار، حرف های نامربوطی که پدر میزد و رفتارهای بی ربطی که انجام می داد یادم میاد و موجب میشه لبخندی رو لبم بیاد و حال خوبی پیدا کنم.

    1. ممنون آرش جان به خاطر گفتن تجربه ات، اگه دوست داشتی از اون بازیها هم بگو.

      1. خواهش میکنم…
        چند تا از بازی ها:
        ۱- بازیکن ها دو به دو روبروی هم می ایستن و کف دستاشون رو هم روبروی هم میگیرن. یک نفر به عنوان مجری انتخاب میشه و همه باید گوششون به او باشه. وقتی گفت راست یعنی دست راست و چپ یعنی دست چپ رو به دست طرف مقابل بزن و هردو هم یعنی هر دو دست رو بزن. به دلیل اینکه دو نفر عکس هم ایستادن، اشتباهاتی اتفاق می افته که خیلی خنده داره. به ویژه وقتی که سرعت هم بالا باشه.

        ۲- بازیکنان دوره میشینن و زمان سنج موبایل رو روی یک دقیقه تنظیم میکنن و یه وسیله ای مثلا یه خودکار یا ماژیک رو دست به دست می چرخونن وقتی زنگ پایان زمان زده شد وسیله دست هر کس بود بازنده س و از بازی میره بیرون. بازی ادامه پیدا تا یک نفر برنده بشه. نگرانی و اضطراب ناشی از در دست بودن وسیله موقع پایان زمان مورد نظر ، حالات و رفتارهای جالبی در بازیکان ایجاد میکنه.

        ۳- بازیکان دوره میشینن و یک نفر بعنوان نفر اول یک حرکتی رو (مثلا دوبار میزنه رو پاهاش یا دوتا بشکن می زنه) انجام میده که نفر بعد باید همون رو تقلید کنه و نفر بعد هم همینطور تا نفر آخر. وقتی تعداد حرکتها زیاد میشه، بدنبالش، اشتباهات بازیکنان هم زیاد میشه هم خنده دار.

        1. ممنون آرش جان جالب بودن بخصوص اولی تو ذهنم داشتم اشتباه انجامش میدادم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.