سه شنبه ها با شعر: و من چقدر دلم میخواهد که گیس دختر سید جواد را بکشم

هر وقت که دوست دارم دست به کاری بزنم که نمی توانم یا از دید عموم چندان عرف نیست.

یا هر وقت حس جیغ کشیدن دارم.

یا هر وقت حس اذیت کردن و لجبازی با دنیا را دارم.

یا هر وقت می خواهم عقده ای را خالی کنم، این تکه از شعر فروغ فرخزاد در ناخودآگاهم مرور می شود:

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

به همین خاطر از فروغ فرخزاد برای این سه شنبه، شعر زیر را انتخاب کردم از نظر من این شعر نوعی خالی کردن خود است، به نوعی همه آن چیزهایی که سالها ته دلت گیر کرده بیرون انداختن است، وقتی میخوانی اش دقیقا با فروغ همراه می شوی و تو هم خیلی چیزها دلت می خواهد.

این شعر را دوست دارم برای من نوعی کودکانه سرایی است. نوعی حس رهایی از بندهای سنگین دنیا و برای لحظاتی یله و رها شدن،

و من باز ایمان میاورم به خیال پردازی های شاعرانه که برای لحظاتی عمیقا خیال انگیزت می کند، من فکر می کنم دنیا مدیون این خیال پردازی های شاعرانه است، مغزهای اینچنین خیال پرداز نعمت های نادیده دنیای ما هستند.

لذت خواندن این شعر را بچشید:

 

من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده ام

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال

اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ “الله ”

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ….

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم میخواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها

بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ …..

چقدر دور میدان چرخیدن خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

 

چرا من اینهمه کوچک هستم

که در خیابانها گم میشوم

چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمیشود

کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است، روز

آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند

چرا کاری نمیکنند

 

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام.

چرا پدر فقط باید

در خواب، خواب ببیند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام.

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست،

در صدایش با ماست

 

کسی که آمدنش  را

نمیشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای  کهنه ی  یحیی بچه کرده است

و روز به روز

بزرگ میشود، بزرگ میشود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ

گلهای اطلسی

 

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت میکند

و پپسی را قسمت میکند

و باغ ملی را قسمت میکند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند

و روز اسم نویسی را قسمت میکند

و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند

و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند

و سینمای فردین را قسمت میکند

درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند

و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت میکند

و سهم ما را میدهد

من خواب دیده ام …

 

حتما اگر فروغ زنده بود اینها را هم به آن اضافه می کرد:

کسی که نمی گذارد هواپیماها سقوط کنند

کشتی ها و ساختمان ها آتش بگیرند

دلار گران شود

تورم بالا برود

کسی که جلوی آمدن زلزله را می گرفت

کسی که می توانست هزار تا کانکس بیشتر بخرد.

 

سه شنبه ها با شعر

2 دیدگاه برای “سه شنبه ها با شعر: و من چقدر دلم میخواهد که گیس دختر سید جواد را بکشم

  1. وای معصومه با یادآوری این شعر رفتم به دوران دبیرستانم. اولین بار که خوندمش کلی خندیدم اما بعدها که بیشتر خوندمش دیدم چقدر غمگینه‌.
    یادش بخیر زنگای ورزش که اتفاقا اصلا ورزشی در کار نبود، من و یکی از دوستام می رفتیم توی یه حیاط خلوت که پشت مدرسه بود شعرای سهراب و فروغ و شاملو میخوندیم و کلی ادعای فضل و کمال مون میشد . همیشه هم سرایدار مدرسه ما رو با اردنگی از اونجا مینداخت بیرون. آخه دستشویی معلم ها توی حیاط خلوت بود و مدیر برای حفظ وجه اونا دستور داده بود هیچ دانش آموزی حق نداره بره اونجا. (ظاهرا از ابهت شون کم میشد اگه بچه ها می فهمیدن که : ای دل غافل معلم ها هم دستشویی می رن.) ما هم حرصمون در اومده بود که :” دوس داریم گیس دختر هوشمند رو بکشیم.”
    هوشمند مدیرمون بود.
    ?

    1. چقدر خندیدم نیلوفر به دختر هوشمند:) و به این فکر کردم ما دهه پنجاهی و شصتی ها چه روزایی داشتیم چقدر ترس تو جونمون می ریختن خدایی، برا همینه اینقدر کم می تونیم تو زندگی هامون ریسک کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.