سال ۹۸ کتاب آرامش آلن دوباتن رو خواندم و همان موقع این کتاب برایم اثرگذاری بالایی داشت. خیلی راحت بگویم مشتی حقیقت را روبرویت میگذارد و تو اشتباهاتت را لای آنها پیدا میکنی. در واقع این کتاب به بخشی از مسائلی که سرچشمهی اضطرابها، خشمها و عصبانیتهای ما هستند، میپردازد.
این ۵۰ قسمت را اینجا نوشتم و اولین مخاطبش خودم هستم که با مرور اینها دوباره اشتباهات گذشتهام را که با احتمال بالایی قابل تکرار هستند تکرار نکنم. امیدوارم سراغ کتابش بروید…
ما موجوداتی هستیم عمیقا تحت تاثیر انتظارات و توقعاتی که از دیگران داریم.
انتظارات ما هیجوقت بیشتر و مشکلسازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم.
تصور یک رابطه خوب مبتنی بر تجربیات بزرگسالی ما نیست این تصور از اوائل کودکی میآيد که همه چیز در اختیار ما بود، ما در حال فرافکنی یک رابطه به آینده هستیم.
در گذشته شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود اما امروز در ازدواج آن را میخواهیم.
عجیب است حتی وقتی تجارب کاملا نومیدکنندهای در خصوص سطح انتظاراتمان از دیگران داشتهایم باز هم اعتقاد به آنها را رها نمیکنیم.
هیچکس به اندازه شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند. زیرا ما به هیچکس به اندازه او امید نداریم.
نظریه ضعف قدرت به ما یادآوری میکند که بسیاری از ویژگیهای آزاردهنده و ناامیدکننده همسر ما، در واقع سایههایی از همان ویژگیهای او هستند که ما دوستشان داریم.
ابتدای عشق و عاشقی تصور گمراهکنندهای از رابطه به ما میدهد.
رابطه خوب: درباره اندکی از مسائل اساسی عمیقا توافق داریم.
همگان کودکی نامتعادلی داشتهاند.
فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچگاه فرآیندی بینقص نیست همه ما به طریقی دیوانه یا آسیبدیده هستیم.
رابطه باید طوری باشد که طرفین کاملا آگاه باشند که ممکن است شریک زندگیشان در مورد مسائل خاصی آسیبپذیر باشد و مراقب باشند که با ظرافت با این مسائل برخورد کنند این یکی از دستاوردهای تحسینبرانگیز و از تجلیهای واقعی عشق است.
مبنای فکری کلاسیک این است که ما به طور طبیعی آمادگی مواجهه با بسیاری از چالشهای اساسی زندگی را نداریم، ما با مشکلات دشوار زندگی روبرو میشویم در حالی که دچار نقصان جدی در مهارتها هستیم به طور طبیعی قادر نیستیم جر و بحث را متوقف کنیم، معذرتخواهی کنیم یا در کار آشپزخانه سهیم شویم. در ذهن کلاسیک این مهارتها حیاتی و آمو ختنی هستند و آموزش دیدن در مورد آنها اصلا مایه شرمندگی نیست.
مجموعه دیدگاههای کلاسیک امیدهای نازلتر و کمتر دراماتیکی را در مورد رابطه خوب میپرورانند و احترام زیادی برای ویژگی ها و مهارتهایی قائلند که به ما کمک میکنند تنشها را مدیریت کنیم.
وقتی تنشی وجود دارد که مایل نیستیم روی آن هزینه کنیم خیلی راحت نقش یک آدم غرغرو و و طفره رو را به خود میگیریم.
راههای حل تعارضات: ( بالا بردن تحمل، آرام کردن فرد عصبانی، بپذیریم که وجود اختلافنظر مشروع و منطقی است.)
یکی از ویژگیهای عجیبتر رابطه این است که ترس از طرد جنسی هرگز تمام شدنی نیست.
ممکن است به جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به زیبایی و با فریبندگی خواسته خود را مطرح کنیم نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزاردهنده مخفی کنیم.
نشانههای اصلی در رابطه بد: (فاصله میگیریم، رابطه خارج از ازدواج، شروع به کنترل کردن، بداخلاق میشویم و با بدنام کردن شخصی، آسیبپذیریمان را انکار میکنیم. )
راهحل تمام این مشکلات این است که روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، به ویژه در مورد رابطه جنسی، نشان از پختگی و سلامت روان ما دارد
اگر بپذیریم به اشتراک گذاشتن فضا و زندگی کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند با رویکردی بسیار متفاوت به اختلافها خواهیم پرداخت.
ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تاسفبار ستمگرانه و مردسالارانه (نیازمندی) ببینیم.
هرگز نمیتوانیم به خودمان از نیاز پذیرفته شدن رهایی یابیم، این محدود به افراد ضعیف و بیکفایت نیست در این حیطه نشانه سلامتی است.
به اندازه کافی واقعبین هستیم که بدانیم علیرغم توجه کافی، ممکن است مسائل ناگهان بد تمام شوند.
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعفهای هر شخصی با قوتهایی همراه است در روابطمان به آرامش بیشتری میرسیم.
به کرات به آدم جدیدی میرسید که از جنبههایی به نظر میرسد بهتر از همسر فعلی شماست.
آرامتر بودن اصلا به این معنا نیست که فکر کنیم همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد بلکه صرفا به این معناست که با وضعیت ذهنی بهتری با چالشهای حقیقی زندگی روبه رو خواهیم شد.
اینکه چرا فورا منظور بد برداشت میکنیم و تصور میکنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیدههای تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هر چه خود را کمتر دوست داشته باشیم در نظر خویش هدف مناسبتری برای آزار و تمسخر هستیم.
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قویتر از آن چیزی که هستیم به نظر میرسیم.
اینکه در دنیایی زندگی میکنیم که آموختهایم با کودکان مهربان باشیم، واقعیتی بسیار احساسبرانگیز است و اگر بیاموزیم که در برابر رفتارهای کودکانه یکدیگر نیز قدری تحمل داشته باشیم، چقدر بهتر خواهد بود.
نداهای درونی از کجا میآيند؟ یک ندای درونی همیشه قبلا صدایی بیرونی بوده است. ما لحن صحبت دیگران را در خود جذب میکنیم. والدین خسته و عصبی…تهدیدهای ارعابکننده برادر یا خواهر یا یک گردن کلفت در حیاط مدرسه…بدین منظور باید مدتهای طولانی با صداهای گوناگونی سروکار داشته باشیم که تاثیرگذار و اعتمادبرانگیز و در عین حال یاریگر و سازندهاند و بکوشیم آنها را درونی کنیم.
در مغز ما فضای غارمانندی وجود دارد که شامل صدای کسانی است که تاکنون میشناختهایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش کنیم و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت میکنند.
غرایز طبیعی بیقید و بند ما تقریبا به هیچوجه خوب نیستند بنا به تمایل طبیعی ممکن است بخواههیم به رقیبمان آسیب بزنیم از کسانی سواستفاده کنیم، بیشتر از سهم خود برداریم، کسانی را تحقیر کنیم انتقام بگیریم… ما به ادب نیاز داریم تا حیوان درونمان را رام کنیم.
تقریبا به قطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوه خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان به شدت در پی اعام وجود بودند.
ما عمدتا اصرار داریم که احساسمان در مورد دیگران (و چیزهایی که فکر میکنیم در ذهنشان میگذرد) را با توجه به تجربههای خودمان بازسازی کنیم. خیلی برایمان سخت است که با آرامش و به روشنی تصور کنیم که دیگران چه بسا اصلا شبیه ما نباشند.
دیگران مهارتها، ضعفها، انگیزهها و ترسهای متفاوتی دارند. گویی مغز انسان به نحوی تکامل یافته که لازم نبوده این مشکل خاص را در نظر بگیرد. گویا در عمده تاریخ بشر برای بقای فردی و گروهی چندان نیازی نبوده که بشر در عملکردهایش این مساله را در نظر بگیرد که افراد دیگر از نظر عملکرد ذهنی چقدر با ما تفاوت دارند.
همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم.
برای رسیدن به آرامش دو راه وجو دارد یکی از این راهها فلسفه است و دیگری هنر….
آنچه از بیرون به حواسمان عرضه میشود، میتواند تاثیری شگرف بر افکار و عواطف درونی ما داشته باشد.
نوزاد به ما نشان میدهد که همه ما انسانها مدتها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که میتواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگدوست هستیم.
مقایسه دردناک موقعیت خود با موقعیت دیگرانی که احساس میکنیم از ما خوشبختتر هستند، متاسفانه یکی از سرچشمههای همیشگی آشفتگی روانی به حساب میآید.
در بسیاری از زندگیها، داستان چگونگی کنار آمدن با اضطراب کاری ضروریتر و مهمتر از هدایت سفینه فضایی یک نفر به گرد کهکشانهاست.
آسمان پرستاره بالا والاترین منظره طبیعت است و تامل در این منظره متعالی میتواند به ما کمکی شایان کند تا با مشقات حیات روزمره کنار بیاییم.
نیاز جسمانی دیگر وجود دارد که هنوز به قدر کافی به آن نپرداختهایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب میکنید، ممکن است آنچه واقعا نیاز دارید یک آغوش گرم باشد.
آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعا مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبتآمیز خواهیم دید.
دوست داشتن دیگری تنها به معنی ستودن قدرتهای او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت از او در لحظات کمتر قدرتمندش نیز باشد.
درخواست آغوش صرفا درخواست دربرگرفتن بدنی نیست. بلکه این معنای جدیتری را میرساند که فرد از عهده امور برنمیآيد و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانه بسیار رقابتیمان فاقدش هستیم، تصدیق مثبت وابستگی و شکنندگیمان…
عصبانیت صرفا ناشی از ناتوانی شخصی ما نیست، این جنبهای عام و اجتنابناپذیر از وضع بشر است.
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره درون ما وجود دارند.
ممکن است به خاطر داشتن چیزهایی حقیقی با اراده خود و بدون از دست دادن احترام و شان خویش، انتخاب کنیم که اندکی فقیرتر و گمنامتر باشیم.
سلام معصومه جان
چقدر خوب که دوباره شروع کردی به نوشتن در بلاگت (تقریبا پس از دو سال)
امیدوارم ادامه بدی.
این کتاب دوباتن رو تهیه کرده بودم، منتهی هنوز نخوندمش.
سلام ممنون از شما
ممنون که کامنت گذاشتی و دلگرمی دادی.