قصه زندگی ما: ما دچار روح هایی سرگردانیم

نه در ریاضی گنجید و نه فیزیک نه شیمی و نه حتی ادبیات…

 روانشناسی خواند و کمی فلسفه را مزه مزه کرد گاهی غرق یک عکس شد گاه در ترنم یک موسیقی شکوفا شد گاهی به سپیدی برف دل بست و گاهی به تیزی آفتاب سلام کرد و گاهی به غمگنانه ترین شکل غروب به تماشا نشست.

گاه برای شادی اشک ریخت.

از اعماق باران خندید.

چیست این روح سرگردان؟

که از لای فرمولهای ریاضی به آشفتگی ادبیات دل بست از عکسها خواست تا آرامش کنند سفر کرد و دل به راه بست و جاده و مسافر به پنجره و گلدانها نمایان کرد خود را، به بهار پر از اردیبهشت آویخت به پاییز دل داد و خود را هیچ کجا نیافت این قصه سرگردانی تا کی زندگی اوست؟

چه قصه ای می گویی برای آرامش تلاطم روح او؟

 همان که می گوید کاش شبی نبود و خواب نبود کاش من بیدار همیشه بودم و چنگ می زدم به رویاهام به خودم.

 همان که گاه آنقدر تاول خستگی بر جانش نشسته که می گوید کاش دنیا همیشه خواب بود نرم و لطیف به آغوش مادرانه ای شبیه به خیال یک معشوق که آرام زندگی را در بر بگیرد.

چیست این سرگردانی ناتمام؟

قصه کدام انسان نیست؟

کیست که در پی خود نیست؟

چه هزار نامی و بی نامی است این.

 نامش چیست این قصه نانوشته؟

 به کدامین شباهت شبیه است به کدامین باران و برف مدام؟

 کدام تابستان گرمش می کند؟ کدام پاییز رنگ زندگی اوست؟

کیست که به پایکوبی غم ننشسته باشد و به غریو شادی؟

کیست که در پی رویا صبورانه غم شبان و روزان را بر جان شیرینش نخوانده باشد، خفته باشد و نخفته باشد لبخند زده باشد و در دلش آشوب جهان بوده باشد.

باید بود در این راه چاره رفتن است.

 زندگی خود راه است.

همین راه که تاول پاهایت شده کسی آیا از ایستادن رسیده است؟ از دست کشیدن؟

 باید قدم برداشت باید دل به رفتن سپرد به رویا به مسیر تا آنجا که شاید من هستم و اگر نبودم رفتن و رفتن و دوباره رفتن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.