چرا در زمان حال نیستیم؟ پس کجاییم؟

در یکی از پست های قبلی به اختصار در خصوص قابلیت زیستن در زمان حال نوشتم و قول دادم نوشته های بعدی را هم در وبلاگ بگذارم.

ضمن اینکه این نکته را هم یادآور می شوم که هدف من از نوشتن این مطالب افزایش خودآگاهی است.

در واقع اینجا از اول شروع می کنم و سعی می کنم بنا به تجربیات شخصی خودم  و برداشت هایی که از زندگی و تجربیات دیگران و مطالعات پراکنده داشته ام به این سوال پاسخ دهم که 

چرا در زمان حال نیستیم؟ پس کجاییم؟

پاسخ های من

  • ما در زندگی همواره در معرض مشکلات قرار می گیریم مشکلات خانوادگی، مشکلات کاری و یا از دست دادن کسی که دوستش داشته ایم. همه اینها باعث می شود تمرکز ما از روی زمان حال و لحظه ای که در آن هستیم برداشته شود و مدام در گذشته سیر کنیم و به مرور خاطرات خوش، خاطرات زمانی که مشکل نداشتیم بپردازیم. و مدام در حسرت و دلتنگی روزهای خیلی خوبی که در گذشته داشته ایم باشیم و یا کاملا منفعلانه با دستی زیر چانه و نگاهی به افق دوخته شده به انتظار برای رخ دادن لحظاتی خوب در آینده بنشینیم.
  • آدم حواس پرتی هستیم و مدام با کوچکترین تغییرات در محیط حواس ما از زمان حال از روی کاری که داریم انجام می دهیم پرت می شود و به هزارتوی زمان می رود به گذشته های دور به آینده ( این بند مرا یاد دختربجه های شیطان و حواس پرت و سر به هوا می اندازد یکی از آنها خودم بودم . البته خیلی شیطان نبودم) 
  • به شدت آدم خیال پردازی هستیم و مدام در دنیای خیال سیر می کنیم. (این البته متفاوت است با استمداد از قوه تخیل برای سازندگی و آفرینش. بعدا در مورد آن بیشتر خواهم نوشت.)
  • از جمله آدم هایی هستیم که زیاد فکر می کنیم به گذشته به آینده به افراد و موضوعات مختلف، در خانه به اداره و مشکلات کاری، در اداره به خانه و مشکلات شخصی، خلاصه هزار جور فکر توی ذهنمان می آید. در واقع ذهنمان خیلی شلوغ است و مدام با خودمان مونولوگ داریم، این رفتار جسمی و ذهنی آدم را خسته می کند.
  • کمال طلب هستیم و این ما را وادار می کند لحظه هامون رو با لحظاتی که در گذشته داشتیم مقایسه کنیم. و می خواهیم تمام لحظاتمان ایده آل و پرفایده و ثمر بخش باشند به طور مثال ما کنار خانواده ایم یا ورزش می کنیم یا با دوستی بیرون رفته ایم یا قدم می زنیم یا حتی کتاب می خوانیم یا یک پروژه علمی را انجام میدهیم اما چون به هر دلیل از این کار و این لحظه راضی نیستیم یکیش چون کمال طلبیم و فکر می کنیم وقتمان هدر می رود دچار نگرانی و اضطراب و پوچی می شویم و تمرکزمان از روی آن لحظه برداشته می شود و توی فکر و خیال می رویم و مدام به گذشته و آینده و ایده آل ها فکر می کنیم و از لحظه هم لذت نمی بریم. 

پی نوشت۱: من برحسب تجربیات خودم این بندها را نوشتم شاید شما هم اگر خود را بکاوید به دلایل دیگری برسید. خوشحال می شوم اگر دوست داشتید آن را زیر پست برای من و خوانندگان وبلاگ بگذارید. گاهی ما خود را در تجربیات و حرفهای همدیگر پیدا می کنیم. برای من این اتفاق بسیار افتاده است.

پی نوشت ۲: کامنت دوست خوبم هیوا باعث شد بند آخر را به پاسخ هایم اضافه کنم ممنونم هیوا جان.

 


پی نوشت۳: عکس از داخل چادر گرفته شده است در یک صبح دل انگیز اردیبهشتی.

18 دیدگاه برای “چرا در زمان حال نیستیم؟ پس کجاییم؟

  1. سلام و هزاران سلام
    من فکر می کنم این نبودن در زمان حال و لذت نبردن از اون شاید به کشمکش ها و تقلا های ما در زندگی مربوط باشه. این کشمکش ها می توانند منشا درونی یا بیرونی داشته باشند و هر چقدر فکر می کنم به نظر می رسه کشمکش های درونی نقش مهم تری داشته باشند البته اگر واقع بین باشیم و همه مشکلات خودمون رو به دیگران نسبت ندهیم و قبول داشته باشیم ما هم سهمی داریم در زندگی خودمون و اونهم سهم بسیار بزرگی . در مورد خودم فکر می کنم غالب بیشتر این خودخوری ها به این برگرده که من” الان کسی هستم” اما مدام به دنبال یک خود آرمانی می گردم و این خود کنونیم و خودی که در آینده قرار بشه با هم در حال جنگد. همین باعث می شه از زندگی در زمان حال غافل بشم و به تعبیری “فرایند” زندگی رو نادیده بگیرم و نگاهی “فرآورده محور” به همه زندگی خودم داشته باشم و و مدام با عینک اهدافم، “فرد آرمانی” فعالیت های زندگی خودم رو که در واقع ” همون زندگی من” هست رو نظاره کنم. و اغلب خودم به شخصه تجربه کردم که با رسیدن به یک هدف، درسته خیلی خوشحال می شم اما این خوشحالی شاید دوام بیشتری داشته هر گاه با علاقه و “فرایند محور” اون فعالیت مورد نظر رو انجام دادم و لذتش بسیار عمیق تر و ماندگار تر بوده حتی اگر نتیجه چندان دلچسب نبوده. یعنی وقتی پیاده روی می کنیم فقط با علاقه پیاده روی کنیم یا کتاب رو همین طور بخونیم و همینطور کار کنیم و….. یک مثال جالبی که خود جایی خوندم و شاید شما هم می دونید اینکه ” یک کودک ساعت ها با اسباب بازی های خودش خانه ، پل و یا هر چیز دیگر رو میسازه و در آنی اونو خراب می کنه ” پس اینکه می گن کودک در زمان حال سیر می کنه به روشنی اینجا قابل درکه چرا که او بازی می کنه تا لذت ببره در طول ساختن به اوج لذت می رسه محصول چندان براش معنا نداره ” پس شاید بتونیم اینجا از کودک الگو بگیریم و فرایند انجام فعالیتهامون که در واقع زندگیمونه رو ارزشمند تر بدونیم و براش ارزش قابل بشیم ( البته اینا رو بیشتر در خطاب به خودم می گم) و قرار نیست ما جای خاصی برسیم قراره همه تلاشمون رو در حد توانمون بکنیم تا از این زندگی لذت ببریم…قراره همینطور که میریم جلو از فرایند زندگی لذت ببریم…محصول زندگی صد البته اگر فرایند زیبا باشه زیبا خواهد بود اگر نباشه هم ما چیزی رو از دست ندادیم….ممنونم که نظر ما رو هم خواستید…….آذرباد

    1. ممنونم از کامنت خوبی که گذاشتید واقعا از کامنت های خوب این پست درس های خوبی یاد گرفتم.

  2. سلام معصومه جان
    یکی از دلایلی که به ذهن میرسه اضطراب است. رویارویی به حال (یا عبارت مورد علاقه ام: اینجا و اکنون) خیلی وقتها ترسناکه. ما چیزهایی رو در حال می بینیم که دوست نداریم ببینیم؛ با چیزهایی که میخایم ببینیم فرق دارن و درست کردنشون راحت نیست (اگه اصل به درست کردنش فکر کنیم و آن را نپذیرفته باشیم) برای همین ذهن (که بازیگر عجیبیه) سریع بازی درمیاره و ما رو به یه جای دیگه میبره. با دلایل ظاهرا منطقی و موجه. مثلاً
    مثلا از حال خودم راضی نیستم ، بی حوصله م نمیدونم چکار کنم، میدونم باید فلان ضعفم رو که الان درگیرشم حل کنم، درگیر یه مشکل کاری هستم، پدرم مریض شده و هزاران موردی که در اینجا و اکنون وجود داره و باید بهشون توجه بشه. اینها منو مضطرب میکنن به همین دلیل ترجیح میدم کتاب بخونم. ذهن قانعم میکنه که این کتابه خیلی خوبه و کلا مطالعه کار پسندیده ایه. در نتیجه از مشکلم در اینجا فرار میکنم به جایی دیگه. یا با دوستام میرم بیرون، فلان سایت رو چک میکنم، خلاصه ناگهان یاد تمام کارها و علائق و گزینه های دیگه میفتم.
    خیلی از کارهای ما حتی مطالعه یا با دیگران بودن ها و… یه بازی ذهنه. شاید یه علامتش اینه که بعد از اون کارها حالمون زیاد بهتر نشده.
    البته من فقط خواستم مثالهایی بیارم برای مواردی که به دلیل اضطراب از حال دور میشیم.

    مورد دومی که به ذهنم میرسه که رابطه کمرنگ با خودمون و درونمونه. با انگیره ها، نیازها، علاقه ها، هدف ها و…
    رابطه مون که با خودمون ضعیف باشه نمیدونیم دقیقا چی میخایم و باید چکار کنیم
    یه جای دیگه دنبال اینها میگردیم
    ببینیم بقیه چی انتخاب میکنن، جامعه چی میخاد ازمون، فلان شخصیت معروف یا بزرگ چی میگه، دینمون چی میگه و… اونکارو انجام میدیم.
    خلاصه همش جای دیگه سیر میکنیم و از خودمون جدا هستیم.
    ببخش خیلی بی سرو ته حرف زدم.مفهوم منسجمی تو ذهنم هست در این رابطه چون سالهاست درگیر این موضوعم ولی خیلی بد توضیح دادم. فقط تایپ کردم . با سرعت
    به ندرت اینکارو میکنم 🙂

    1. سلام هیوا جان
      ممنون از کامنت خوبت
      مثل کامنت های خوبت توی متمم باز با عصاب و فکر آدم بازی می کنه:)
      برا تو پاسخ نوشتن سخته
      نکته اول که گفتی بیشتر اون رو در راستای بند اول که من بهش اشاره کردم می دونم و در واقع فکر می کنم تمام بندهایی که در بالا ذکر شد منجر به اضطراب میشن و این اضطراب ما رو از لحظه و اینجا و اکنون جدا می کنه اما نکته دوم یه فصل های دیگه ای تو ذهنم باز کرد و یه بند دیگه ای به بندهام اضافه می کنه اینکه یکی دیگه از دلایل اینکه در لحظه نیستیم با به قول تو از اینجا و اکنون فرار می کنیم کمال طلبی ماست که ما را وادار می کنه لحظه همون رو با لحظاتی که در گذشته داشتیم مقایسه کنیم. و می خواهیم تمام لحظاتمان ایده آل و پرفایده و ثمر بخش باشند به طور مثال ما کنار خانواده ایم یا ورزش می کنیم یا با دوستی بیرون رفته ایم یا قدم می زنیم یا حتی کتاب می خوانیم یا یک پروژه علمی را انجام میدهیم اما چون به هر دلیل از این کار و این لحظه راضی نیستیم یکیش چون کمال طلبیم و فکر می کنیم وقتمان هدر می رود دچار نگرانی و اضطراب و پوچی می شویم و تمرکزمان از روی آن لحظه برداشته می شود و توی فکر و خیال می رویم و مدام به گذشته و آینده و ایده آل ها فکر می کنیم و از لحظه هم لذت نمی بریم. من با اجازه ات این بند رو که تو باعث شدی تو ذهنم فعال بشه توی متن میزارم.
      باز هم ممنون از تو من در پست های آینده این موضوع را ادامه می دهم امیدوارم بیای اینجا و بیشتر راجع به این موضوع بنویسی.

  3. توی خیلی از اوقات حالا به شوخی میگم که کاش مثل یه روبات بودم.
    این موقعیت ها مواقعی هستن که ما به این نتیجه رسیدیم که پرهیز از یک درگیری ذهنی، انجام کاری به سود ما نیست اما نمیتونیم ذهنمون رو مدیریت کنیم و به جهت انجام کاری که درست هست هدایتش کنیم. خودش بر هوشیاری ما غلبه میکنه و کنترل امور رو در دست میگیره.
    ذهن آگاهی یک توانایی خیلی مهمه. نمیدونم تمریناتی که در این زمینه هست چقدر میتونن موثر باشن. من خودم در این زمینه یک شکست خورده هستم. به نظرم اگه بتونیم کنترل بیشتری روی فکرمون پیدا کنیم یک تحول خیلی بنیادین هست که همه چیزهای ما رو تحت تاثیر قرار میده.
    مشتاق خواندن مطالب بیشتر در این زمینه از شما هستم و آماده همکاری با هریک از دوستان که در این زمینه تحقیق و تلاش میکنن.

    1. ممنون از حضورتون من این مطلب رو ادامه میدم و منتظر مشارکت های بعدی شما هستم.

  4. معصومه جان
    عکسی که برای این مطلب انتخاب کردی رو خیلی دوست دارم.کتابی هست به اسم “نیروی حال” نوشته اکهارت توله(نشر کلک آزادگان-ترجمه آذرمی).شاید خوندنش به فضای فکریت کمک کنه.تو ایران هم به تازگی بنیادی به این اسم در حال شکل گیریه.
    “زمانی که بتوانید بدون دخالت افکار،به واقعیت نگاه کنید،حقیقت را در می یابید.آن وقت شما حقیقت هستید و آن وقت همه چيز حقیقت است.ذهن مرکز توهمات،تخیلات و روياهاست…”

    1. ممنون فائقه جان چه پاراگراف خوبی
      حتما این کتاب رو در لیست کتابهام میزارم
      خوشحال میشم منو در جریان این بنیاد بزاری

  5. من اولین باری که با مفهوم “در زمان حال بودن” آشنا شدم از کتاب نیروی زمان حالِ اکهارت تله بود. این رو گفتم که حتما این کتاب رو در لیست خواندنی هات قرار بدی. کتاب کم حجمیه و من اون زمان نسخه اینترنتیش رو خوندم.

    به نکات خیلی خوبی رو اشاره کردی. راستش من هم در راستای حرفات یک مطلبی رو که اخیرا در موردش فکر می کردم می نویسم:

    چند وقت پیش داشتم فکر می کردم من بیش از اندازه ای که باید در گذشته سیر می کنم، دلیلش هم مربوط به روزهای خوبی که داشتمه و هم مربوط به روزهای بد!(میخام در مورد روزهای بد بنویسم.) منشا این فکر ها هم از این جا بود که از خودم پرسیدم چه چیزی میتونه مانع “نقش اول بودن” باشه؟ یکی از جواب هام این بود که بعضی وقت ها من خودم رو آنقدر در خاطرات گذشته غرق می کنم که واقعا به این نتیجه می رسم گذشته ی من بیش از زمان حال روی تصمیمات و انتخاب های من تاثیر داره. یک جور قید ذهنی که من گذشته ام، کودکیم و حتی انتخاب های گذشته ام فلان طور بوده و حالا اگر هم بخوام کاری بکنم به خاطر داشتن آن گذشته دستم بسته است. یعنی با مرور گذشته برای خودم توجیه میارم که من الان نمی تونم کاری انجام بدم. مثلا اگر در خانواده دیگری بودم یا در شهر دیگری بودم، یا فلان کار رو انجام نمی دادم، الان در جایگاه اجتماعی و فرهنگی بالاتری بودم.
    همون زمان که این سوال و از خودم پرسیدم روی جوابش هم فکر کردم و خب شاه کلیدش همونطور که تو اشاره کردی اینه که باید فقط در این لحظه باشم. با فراموش کردن زمان حال و با غرق شدن در گذشته بیش از پیش این طناب ها وقیدهای ذهنی در من محکم تر میشه و من رو به این باور میرسونه که در هر حالت من پابند گذشته ام هستم و خب این قطعا با باور نقش اول بودن در تضاده و میتونه آسیب های خیلی زیادی به من برسونه.
    به عبارت دیگه نقش اول بودن وقتی معنا داره که تمرکزم بر این لحظه باشه.

    1. پریسا جون ممنون که نوشتی و خیلی هم خوب نوشتی
      واقعیت اینه که صرفنظر کردن از گذشته خیلی سخته و همه مون یه جورایی درگیرش هستیم. و درد و تلخی اش اینه که کمتر بتونیم ارتباط گذشته رو با حال پیدا کنیم و بفهمیم یه انقطاع وجود داره مثلا برای تو که فیزیک خوندی برای من که ریاضی خوندم من همه اش در پی اینم ارتباط گذشته رو با حال پیدا کنم چرا در گذشته به اون سمت رفتم ربطش به الان چیه به الان من چه کمکی میتونه بکنه و ممکنه خیلی تو این فضا گیرکنیم که این خیلی بده به هرحال این مشکل رو یه جوری باید حلش کنیم شاید گزینه رها کردن گذشته با تمام زحمتی که برا ساختنش کشیدیم گزینه خوبی باشه ولی خیلی سخته.
      ممنونم ازت اشاره خیلی خوبی کردی.

  6. ممنونم از توضیحات خوبتون.
    چند تا نکته به نظرم میرسه:
    یکی اینکه در ادامه گفته پریسا حسینی در مورد در گذشته بودن، به نظرم تاثیر خاطرات گذشته علاوه بر مشغول شدن به مرور اونها بیشتر توی ناخودآگاه ما اتفاق میفته. یعنی برآیندی از خاطرات گذشته ما که ممکنه خیلی هم خوب نباشه(با خصوص در افراد کمال گرا که اشاره کردید) باعث ایجاد باورهایی مثل احساس ناتوانی، گناه، ترس، خجالت ، بی لیاقتی و … میشه که در موقعیت های مختلف به صورت افکار خودکار در ذهن فعال میشن و آزادی عمل رو میگیرن و نمیزارن در زمان حال به راحتی مشغول کشف و درک محیط اطراف بشیم و یا تمرکز کافی پیدا کنیم.

    دوم نگرانی از آینده هست که اون هم سهم بزرگی در نگرانی و عدم تعادل ذهن، عدم ریسک پذیری و بسنده کردن در چارچوب های قدیمی و ماندن در ناحیه راحت داره.

    حالا به نظرم خیلی هم خوبه در مواقعی به مرور گذشته خودمون بپردازیم و یا در مورد آینده فکر کنیم. اما در کنارش باید این توانایی رو در داشته باشیم که در مواقعی که موقع این کارها نیست توی اونها گیر نکنیم و بتونیم ذهن خودمون رو بیرون بکشیم و در زمان حال باشیم و با تمرکز کارمون رو انجام بدیم. هدف اصلی اینه که در موقعیت های واقعی زندگی و مواقع عمل درجه ذهن آگاهی رو بالا ببریم. اگه تجاربی در این زمینه دارید خیلی عالیه که بیشتر در موردش گفتگو کنیم.

    1. ممنون احمدجان به موضوعات خیلی خوبی اشاره کردین
      دغدغه من هم همین چیزی است که شما اشاره کردین افزایش خودآگاهی.

  7. درود برشما
    موضوع به اون سادگي نيست كه فكر ميكنيد هنگامي كه تصميم بگيريد در لحضه حال زندگي كنيد آنزمان است كه متوجه خواهيد شد در لحضه زندگي كردن كاريست بسيار مشكل و سخت ، كافي است از آنهاي كه نماز ميخوانند بپرسيد در طول مدت خواندن نماز چقدر تمركز داشتند و چقدر هواسشان به جاهاي ديگر مشغول بوده . امتحان كنيد ببينيد ايا ميتوانيد پنج دقيقه بله فقط پنج دقيقه در لحضه حال زندگي كنيد؟

    1. ممنون. بله درست میگید خیلی سخته ولی با تمرین کردن میتونیم بهش برسیم در آینده حتما راجع به روشهای زیستن در زمان حال می نویسم.

  8. سلام من پشت کنکوری هستم میخواستم یه مشکلی رو باهاتون درمیون بزارم من از بچگی خیلی درس خون بودم ولی خیلی هم استرسی بودم چون هر دفعه که شروع به درس خوندن میکردم لبم رو هم میکنم چون خیلی تنش داشتم و اینکه همیشه نیاز داشتم به یکی تکیه کنم از نظر روحی یه دوست صمیمی داشتم ولی اونم تو دبیرستان منو ول کرد و رفت و با کشتی دیگه ای دوست شد و من چون روحیاتم با اون ها نمی‌خورد با اونها نبودم منم یه دوست دیگه ای پیدا کردم از بچگی به کتاب علاقه داشتم و همین طور اینکه آگاهی پیدا کنم از مسائل همیشه خودم دنبال یه چیزی میرفتم و کمتر میپرسیدم و اینکه همیشه سعی داشتم جلوتر باشم از همه تو همه ی زمینه ها یعنی واسه این تو نت زیاد بودم اینکه یه چیزی رو پیدا کنم نه اینکه به درسم لطمه بزنه نه یادمه تو راهنمایی حتی وقتی که مطمئن بودم درسامو خوندم بازم عذاب وجدان می‌گرفتم واسه اینکه از کامپیوتر استفاده کنم ولی الان اون احساس رو ندارم چون هیچ کدوم از کارام نظم نداره ولی خب خداییش تمرکزم بالا بود و هر جایی میتونستم درس بخونم البته تو راهنمایی هم واسه استرس لبم رو میکندم نمی‌دونم دلیلش چی بود و هر وقت ناراحت میشدم گریه میکردم پنهانی ولی خب می‌فهمیدن و وقتی می‌پرسیدن چی شده منم میگفتم هیچی ولی هیچ وقت من نتونستم ربا کسی احساس راحتی کنم حتی پدر و مادرم فقط دوستم بود که باهاش راحت بودم البته حرفهای خصوصیم رو به هیچ کس نگفتم اون دوستم تا راهنمایی باهام بود البته من همیشه با کسایی آشنا شدم که تمایل به درس خوندن نداشتن ولی یکی دونفرشون بودن که تمایل داشتن ولی هیچ کدوم یه هدف ایده آل نداشتن یا مثلا هدفشون رتبه برتر شدن نبود ولی من تو راهنمایی هدف داشتم از همون اول گفته بودم که معلم میشم یا دکتر که بعدا هم با هدف رسیدن به پزشکی خوندم چون در کل کمک کردن رو دوست دارم ولی اگه با کسی لج کنم بدجوری اون روی منو میبینه خب در کل خودم خیلی درس خون بودم تو دوران راهنمایی تو دبیرستان هم همینطور هم خرخون بودم هم دوست داشتم یاد بگیرم ولی تو دبیرستان روحیاتم بهم ریخت و بیشتر خرخون شدم چون استرس بیشتر داشتم و اینکه اون موقع موسیقی خیلی دوست داشتم الانم دوست دارم حتی بیشتر آهنگ ها رو گوش میدم و حفظ میکنم ولی تو راهنمایی حواسم پرت نمیشد حتی مامانم که بعضی وقتا ناراحتم میکرد تو اون دوران توجه نمی‌کردم بعدش وقتی قرار بود انتخاب رشته کنم واسه هدایت تحصیلی اولویتم تجربی بود با اینکه معدلام یا بیست یا نوزده و نود سه یا نوزده و نود و پنج بود تو اون برگه نوشته بود که یا فنی میرم یا کارو دانش اگه ام نمی‌رفتم بهم گفتن یا مجبوری بری انسانی یا ریاضی منم گفتم منم ریاضی میرم اون روز کلا گریه میکردم هر وقت بهش فکر میکردم میگفتم که این بی عدالتیه من درسای انسانی مثل فلسفه و منطق دوست نداشتم بخونم ولی اگه میرفتم انسانی حفظیاتم خوب بود و باز مشکلی نبود اگه کسی زورم میکرد از یه طرفم حرصم گرفته بود که یه سری دوستام که نمراتشون به نسبت پایین بود تو اون لیست بودن ولی خب اعتراض کردیم و قبول کردن سی نفر دیگه رو اضافه کنن من همش میگفتم کاش حداقل ده نفر دیگه رو اضافه کنن نگو چهلمی من بودم رفتم ثبت نام کردم کل جسمم خسته بود اومدم دهم هیچکدوم از همکلاسی هام واسشون مهم نبود چی قبول بشن بعد شروع کردم همش خودم رو با بقیه مقایسه میکردم فلانی نمره اش ازم بالاست فلانی این شده فلانی اون شده البته من یه جوری بودم از اول چیزای جوروا جور دوست داشتم عکاسی تایپ کامپیوتر زیست ستاره شناسی و.. البته مامانم هم روم تاثیر می‌زاشت و یه ذره نمره ام کم میشد سرم غر میزد یعنی اگه من جاش بودم اینکار رو نمی‌کردم مامانم خونه داره و شرایطی حتی بهتر از شرایط تحصیل منو داشت تو تهران میخوند و تو راه از دانشگاه شهید بهشتی رد میشدن البته مدرسه شود دولتی بود من تو منطقه ۳ میخونم یه شهر کوچک ولی خوب مامانم نخوند چون شرایط روحیش خوب نبود و حالا منم نگرانم چون روحیه ام داغونه شروع کردم واسه خوندن ولی ترازم ۴۵۰۰ هست حدوداً تو آزمون های هدیه ۵۴۰۰ نمی‌دونم ولی من حتما ترازم واسه ۲۶ دی ۶۰۰۰ بشه ولی نمیدونم چطوری با چه امیدی هر دفعه میخوام شروع کنم یا یه فیلم که پارسال پیارسال نگاه میکردم یا یه فیلمی که الان نگاه میکنم حواسم رو پرت می‌کنه یا فیلمی که بقیه نگاه میکنن منم موقع نخ دندون کردنی حواسم می‌ره به فیلم چون تو پذیرایی میشم قبل خواب قبلا اینقدر اهمیت میدادم به درس خوندن اصلا وسط درس استراحت نداشتم یعنی خیلی علاقه بودم که لازم نبود زیاد استراحت کنم مگر اینکه چیزی بخورم یا یکم برم بیرون ذبعد دوباره بیام و اینکه اینطوری نبود که بقیه فیلم نگاه کنن منم حواسم پرت بشه مثل خیلی ها که عاشق درس‌خواندن بودن منم اونجوری بودم مثلا حتی گاهی وقتا که میرفتیم مهمونی کتابام رو می‌بردم و اونجا میخوندم الان اگه اون کار رو بکنم کارام نصف و نیمه میمونه راستش من به کامپیوتر خیلی علاقه دارم همینطور به وکالت ولی هدفم پزشکی هست و اینکه بعدش بورس بگیرم ولی یه چیزیم بگم که معلمی رم دوست دارم چون هر وقت که واسه خودم یا بقیه توضیح میدم لذت میبرم و یه چیزیم بگم مثلا یه درسو میخوام بخونم خیلی وقت میگیره فرق نمیکنه چه وقتی که واسه یه درس زمان بزارم و مبحث تعیین کنم چه وقتیکه فقط مبحثی بخونم زمان نمیزارم یه درده زمان میزارم یه درد دیگه و اینکه میشه کمکم کنین که چطوری خودم از این باتلاق نجات بدم چون هنوزم استرس دارم سال اول ۳۷۰۰۰ آوردم سال دوم ۳۹۰۰۰ موندنم خیلی ریسک بود اما من نتونستم پزشکی رو فراموش کنم و نه تونستم برم تو دلش دلم میخواد دو دستی رو سرم بگویم من باید ترازم بال بیاد به مامان بابام قول دادم اما انگار نمی‌دونم یا همش سرم تو کتابهاست و دقیق نمیخونم یا دقیق میخونم و استرس دارم و نتیجه نمی‌گیرم یعنی میدم یه سری روشام اشتباهه یا شاید همش همش فکرم مشغوله البته من هیچ وقت دوست نداشتم مغزم استراحت کنه حتی موقع استراحت هم دوست داشتم تلویزیون ببینم ولی یه سوال یه پشت کنکوری نباید نفس بکشه نباید به کارای شخصی خودش برسه هم به درسش ؟ اینا رو پرسیدم چون همش دارم وقت تلف می‌کنم نه زندگی درستی دارم نه میفهمم چیکار دارم میکنم درسم نمیخونم با نظمم نیستم خیلی لجبازم اصلا هم به مامان و بابام نمیگم قراره چیکار بکنم اعتماد به نفسم پایینه تا اونجایی که یادم میاد همه فکر میکردن من بی عرضه ام مخصوصاً ما مانم به جای من حرف میزد بعضی وقتا من قبل اینکه جواب کسی رو بدم اون به جای من جواب میداد خیلی بهم ریختم الانم یعنی یه چهار پنج روزی میشه برنامه ریختم برنامه ام اینطوریه که پنجشنبه ها و جمعه ها رو خالی گذاشتم تا پنجشنبه درسای عقب مونده رو بخونم تا ۱۰ بهمن برنامه ریختم که نیمسال اول دوازدهم و یکم یازدهم و کل دهم رو طبق برنامه ی قلم چی تا دهم بخونم ولی خوب دو روز رو عقب افتادم مجبورم آخر هفته دوروزشم درس بخونم از اول دنیا بهم بدی کرد چون وقتی من کلاس پنجم بودم همزمان هم مامان بزرگم فوت کرد هم عموم دچار آسیب نخاعی شد انگار همه مصیبت ها تو یه بازه ی زمانی رو سرم فرود اومدن و منم نتونستم از پسشون بربیام خواهش میکنم اگه میتونین بهم کمک کنین چطوری برگردم به زندگی عادیم چطوری حساس نباشم انگار بعضی وقتا حس میکنم هیچی رو دوست ندارم و هیچ کس رو و هیچ کسم من رو نمیخواد ولی خب من خودم می‌دونم که خیلی ها تو سختی های خیلی بیشتر از من درس خوندن ولی اینم درنظر بگیرین که یه دختر شاد و خوشحال یهویی میشه یه دختر افسرده و ناراحت که از زمین و زمان گله داره من واقعا نمی‌دونم از کجا انرژی و انگیزه بیارم خیلی میترسم از اینکه زیاد تلاش کنم و نادرست و خسته بشم چرا دروغ بگم از اشتباه کردن میترسم ولی خب باید اینا تموم بشه حتی من یه روز شب خوابیدند عنکبوت اومد تو تختم و خیلی ترسیدم یهویی بلند شدم و حتی چند روز از ترسم نخوابیدم رو تختم جای دیگه خوابیدم یعنی این چیزا خنده داره کجاش یعنی خنده داره من آدم ترسویی ام آره چون میترسم نزدیکان رو از دست بدم حتی بعضی وقتا تو ذهنم فکر اینکه اونا بمیرن دیوونه ام می‌کنه اما خیلی وقتا از اونا بیزارم من امسال آخرین سال کنکور مه یعنی دیگه نمیزارن پشت بمونم من هر وقت رتبه برتر ها رو میبینم حسرت میخورم با اینکه می‌دونم اونا چقدر سختی کشیدن و با عشق تلاش کردن مثل خود من که یه زمانی عاشقانه درس میخوندم اما مامانم میدید که من زیاد میخوندم می‌گفت نخون یعنی همه میگفتن زیاد نخون کاش به حرف هیچ کس گوش نمی‌دادم من الان خیلی حسرت میخورم نمی‌دونم فکر میکنم مشکلات برای منه فقط حتی نمیدونم که تا به حال کسی مثل من بوده که دوباره بخواد کنکور بده یا نه ؟ نمی‌دونم فقط اگه یه ذره منو به جای خواهر خودتون میدونین و میتونین بهم کمک کنین کمکم کنین خواهش میکنم درد من اینه که هر کی به من رسیده زرنگ شده و حس کارشناس بودنش گل کرده و من میدونم یه روزی میرسه که حسابشونو میرسم به وقتش حالا شاید بگین رستگار رحمانی ذالگو هست ولی خب اون قبلا هم دورقمی شده بود و من نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم از کجا شروع کنم که دلم راحت باشه انگار دلم صد تیکه شده و به نظرتون قلبی که شکسته چه طوری می‌تونه بزرگ باشه چون نمیتونم برم مشاوره واسه شما نوشتم وقتی صدای بلند می‌شنوم عصبی میشم بعضی وقتها دلم میخواست نه مامان داشتم نه بابا اینطوری مستقل زندگی میکردم و از نظر روحی اذیت نمی‌شدم نمیدونم بعد یه چیزی من چربی خونم بالاست به نظرتون نمی‌دونم درسته که کم بخورم و ورزش کنم نمی‌دونم چرا واسه هر چی بهونه میارم نمی‌دونم میخوام یه کاری کنم پشیمون نشم اما نمی‌دونم از کجا شروع کنم شنبه و یکشنبه اینقدر گریه کردم کل انرژیم تموم شد نمی‌دونم برای اینکه هنوز کسی منو نمیخواد چون من یه پشت کنکوری شکست خورده ام که کسی حرف دلشو نمی‌فهمه میدونین چیه می‌دونم کسایی هستن که شاید رتبه اشون خیلی بدتر از من باشه ولی نمیدونم چرا کاری نمیکنم که اوضاع بهتر بشه همش دنبال یکی هستم که موفق شده و شرایطش مثل من بوده ولی خب از مامانم خیلی عصبانی بودم که گریه میکردم میدونین چرا چون همش گلایه می‌کنه اون روز پاشدم سرم درد میکرد بعد گفتم مامان سرم درد میکنه بهم میگه اینقدر نمیری بیرون یهویی میری هنگ می‌کنه حالا ی شب مجبور شدم برم خونه ی عموم عموم فکر کرده مامانم نمیزاره برم جایی ولی من خودم این تصمیم رو گرفتم رفتم و خیلی اعصابم خورد شد چون من هر جوری برای بقیه میخوام توضیح بدم نمی‌فهمن یا بد برداشت میکنن چیکار کنم من هی برم این خونه اون خونه از بس که به حرفهای بقیه توجه کردم الان حالت آدمای پادر هوا رو دارم اگه میتونین کمکم کنین چون همون‌طور که گفتم تحت هیچ شرایطی نمیتونم مشاوره بگیرم شاید اگه سال دوم رتبه ام خوب میشد میتونستم اما الان نمیتونم بزارین بگم چی شد سر جلسه کنکور اونجا همش رتبه ی سال پیشم یادم میومد و خوبم نخونده بودم و استرسم داشتم اگه نداشتم شاید رتبه ام ۲۲۰۰۰ اینا میشد چون تو سطح مدرسه کتابا رو بلدم ولی تنبلی میکنم تنبلیم به خاطر اینه که چون دور و برم آدمایی نیستن که زرنگ باشن و من میترسم از اون روزی که اونی بشه که نباید میشد واسه بیرون رفتن با مامان و بابام مشکل دارم همه فکر میکنن من لجبازی میکنم ولی لجبازی نیست دلم میخواد واقعا درس بخونم اما موانع رو نمیزارم کنار

    1. یاسمن عزیز، من پاسخت رو از طریق ایمیل دادم، اما متاسفانه ایمیل مشکل داشت و برات ارسال نشد. امیدوارم تونسته باشی مشکلاتت رو حل کنی، اگر کامنت رو میخونی حتما از خودت خبر بده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.