خاطره من از اولین روز تدریس: آن یک ربع لرزش اول طبیعی است

سال ۸۷ از پایان نامه عزیزم که مرا یکسال درگیر کرد دفاع کردم هفته بعد در همان دانشگاهی که خودم کارشناسی خوانده بودم درخواست تدریس دادم که با درخواستم موافقت شد و چند واحد درسی ریاضی برای تدریس به من اختصاص داده شد.

اولین روز که سر کلاس رفتم چون ریاضی عمومی بود تعداد دانشجویان کلاس هم زیاد بود لرزش عجیبی بر پاهایم حاکم شد استرس زیادی داشتم  و هر کاری کردم نتوانستم لرزش پاهایم را کنترل کنم هر کدام برای خود انگار یک طرف می رفت تا یک ربع ساعت وضع به همین منوال بود تا کم کم پاهایم آرام شدند و بر اوضاع مسلط شدم و البته حس شیرین تدریس در دانشگاه را هم تجربه میکردم.

برایم این وضعیت خیلی عجیب بود و عجیب تر آنکه نمی توانستم کنترلش کنم من کسی بودم که جلو جمعیت از دوران ابتدایی شعر خوانده بودم در حضور مقامات و افراد زیادی حتی، اما آنروز که اولین روز کلاسم بود آن اتفاق برایم افتاد بالاخره کلاس با خیر و خوشی تمام شد و وارد اتاق اساتید شدم برایم بسیار دلپذیر بود که به مقام استاد نائل شده ام البته نمی دانستم در این مقام هم چندان خبری نیست و دو سال دیگر عطایش را به لقایش اهدا می کنم.

در اتاق اساتید یکی از اساتید دوران کارشناسی ام را دیدم با من احوالپرسی کرد و خوشحال شد، از تدریس پرسید و چیزهای دیگر، به او گفتم اتفاقا امروز اولین جلسه کلاسم بوده ،گفت چطور بود گفتم والا از شما چه پنهان داشتم می مردم، یهو زد زیر خنده و گفت ای کاش قبلش می دیدمت، اولین جلسه همینه یک ربع اولش از استرس و اضطراب خفه میشی اگه می دیدمت بهت می گفتم که آن یک ربع لرزش شروع اولین روز تدریس طبیعی است، وقتی فهمیدم این مشکل فقط مشکل من نیست و گریبانگیر همه شده نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد.

ولی من هنوز اندر خم آن یک ربع مانده ام.

لینک های مرتبط:

شبیه درس تنهای ریاضی سخت و شیرینی

دوست دارید گوگل درباره شما چه بگوید.

در یادبود معلم ریاضی

داستان من و شعر و ریاضی

مجموعه ای از بی حوصلگی ها و مرگ مریم

زبان زندگی: طعم شیرین غافلگیری

3 دیدگاه برای “خاطره من از اولین روز تدریس: آن یک ربع لرزش اول طبیعی است

  1. عزییییزم :))) خنده م بند نمیاد.
    یه استاد فیزیک داشتیم که اولین روز تدریسش با ما افتاده بود. به محض ورودش متوجه شدم جاذبه هر لحظه ممکنه روی این دیگه آدم کار نکنه و فاصله بگیره از سطح زمین. لحظه های اول که شروع به صحبت کرد صداش انقدر میلرزید که کم‌کم قطع شد. نفس نمی‌کشید این آقا، من نگرانش شده بودم واقعا. همه گودزیلا‌ها هم توی اون کلاس جمع شده بودن. من هیچوقتِ خدا درگیر مسائل کلاس نبودم ولی اون لحظه که صداش از شدت اضطراب داشت محو می‌شد شروع کردم به صحبت کردن و هر پرت و پلایی راجع به درس و امتحان و فصل‌های کتاب و … به ذهنم می‌رسید گفتم که شاید توی اون چند دقیقه حالش خوب بشه.
    خیلی روز بدی بود فکر کنم براش. که جلسه بعدش نیومد و استاد دیگه‌ای به جاش اومد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.