سه شنبه‌ها با شعر: تو بزرگترین دردی بودی که بر قامت این اتاق نشست

یکسال می‌شود اینجا ننوشته‌ام…و چقدر روزگار سختی به ما گذشت این سالها… ادبیات برای من هنوز هم یک نجات‌دهنده است و روزهایی که زندگی‌ام پر از التهاب است، یکی از تسکین‌دهنده‌هایم شعر است. این سه شعر را در روزهای پرالتهاب زندگی‌ام سروده‌ام و این سه‌شنبه را با این شعرها به‌روز می‌کنم.   (۱) … تو […]

وقتی در جستجوی نور به اعماق تاریکی فرو می‌روی

بسیار اتفاق افتاده است که در جستجوی نور به تاریکی رسیده‌ایم… این مطلب که واگویه‌ای است بین شعر و نثر، سفری است از جستجوی نور تا دریچه‌های نور…   در نهایت تاریکی نشسته‌ای، نهایت ناپیدایی نه جوانه‌ای، نه ریشه‌ای در گلوی زمین بی‌آب و ترانه خشکیده‌ای در جستجوی نور به تاریکی رسیدی به اعماق ناآشنایی‌ها […]

مجموعه ای از بی حوصلگی ها و مرگ مریم

امروز به محض اینکه از اداره خارج شدم حس کردم چقدر بی حوصله ام تا خانه که رسیدم مجموعه ای از کلمات پر از بی حوصلگی در ذهنم مرور شدند مثل معتادها به نوشتن به محض اینکه دستم به لب تاب رسید با تمام خستگی بعد از کار و چشم های خواب آلوده شروع کردم […]

من اگر بروم این درختها هرگز خوشبخت نخواهند شد

این شعر مربوط به سالها پیش است امروز که داشتم می خواندم با خودم گفتم چقدر آن موقع اعتماد به نفسم بالا بوده الان هم هست البته. اما اینجا فکر کنم به اوج رسیده و یا میزان تاثیرگزاری ام را در عالم زیاد می دانستم گاهی اوقات آدم خودش را کانون عالم حساب می کند. […]

نگرانم برای بهار که نام کوچک من است

شعرهایی برای جنگ تا شاید این روزها بیشتر قدر صلح را بدانیم.   ۱ دیگر باورم شده  جنگ است تفنگم را برمی دارم روسری ام را محکم گره می زنم فقط نگرانم… برای گنجشک های باغچه که دنبالم راه افتاده اند پروانه ها که روی روسری ام خوابیده اند نگرانم برای بهار که نام کوچک […]

چگونه شعر می گویم؟ داستان من و شعر و ریاضی

 ویرا اشتراوس: “هر ریاضیدان وقتی كامل است كه تا اندازه ای هم شاعر باشد.” خیلی ها می پرسند چرا شعر و ریاضی؟ نمی دانم فقط احساس می کنم بعضی چیزها را نمی شود تشریح کرد یک جاهایی هم باید لذت ناشی از بودن را فقط برای خود نگه داشت. یادم می آید ترم اول کارشناسی […]