پی نوشت: این مطلب اصلا سیاسی نیست صرفا یک خاطره است که دلم نیامد بازگویش نکنم.
سال ۷۹ بود من تازه دیپلم گرفته بودم و به دعوت جشنواره شعر بسیج تهران آمده بودم مهمان ویژه جشنواره که از قبل اعلامش نکرده بودند و به یک شکلی سورپرایز جشنواره بود آقای خاتمی رییس جمهور آن زمان بودند که روزهای آغازین دور دوم ریاست جمهوری اش را می گذراند. آن روز استقبال خیلی خوبی از طرف شرکت کننده ها از ایشان شد. قبل از اینکه جشنواره بیایم از ماهها پیش شنیده بودم آقای خاتمی قرار هست در همان تاریخ ایلام بیاید دوستانم به من می گفتند تو داری میری تهران آقای خاتمی داره میاد ایلام ضرر می کنی ها!
از این جهت که آقای خاتمی را آنجا دیدم خوشحال شدم.
مراسم که تمام شد ایشان داخل سالن آمدند اولین نفر بودند من هم داخل سالن بودم یهو شیطنتم گل کرد مثل بچه هایی که زنگ خونه مردم رو می زنند و فرار می کنند، گفتم آقای خاتمی فکر نمی کردم اصلا صدایم برسد یا جوابم را بدهند سرش را برگرداند و آمد به سمتم و گفت بله! غافلگیر شدم من هم کم نیاوردم شروع کردم به حرف زدن محافظاش مانع ایشان می شدند اما ایشان نزدیکتر آمدند و حتی به خاطر شلوغ شدن فضا گوششان را تا کنار دهان من پایین آوردند، من گفتم از ایلام اومدم شما قرار بود بیاید ایلام چرا تا حالا نیومدین ایشان گفتند توی برنامه های سفرم هست اما به دلیل مشغله فراوان در ریاست جمهوری نتونستم بیام حتما میام برایم باورنکردنی بود اینکه دارم با یک شخصیت رده اول حکومتی اینقدر صمیمی صحبت می کنم بعد گفت میشه یه کاری کرد شما شماره ات رو به من بده من هر وقت اومدم ایلام هماهنگ می کنم شما رو ببینم شماره ام رو نوشتن و دست یکی از محافظاش دادند راستش فکر می کردم دو روز دیگر شماره رو گم می کنند چطور رییس جمهور یه مملکت با اون همه سرشلوغی می تونه شماره منو یادش بمونه چند ماه بعد ایشان ایلام آمدند زنگ تلفن خونه ما به صدا دراومد(آن موقع موبایل نبود یا بود ما نداشتیم.) یه آقایی بود گفت این شماره رو آقای خاتمی به ما دادند و گفتند قبلا شما رو ملاقات کردن و می خوان شما رو ببینن. خود آقایی که پشت تلفن بود تعجب زده بود گفت خانم شما چکاره ای؟ آقای خاتمی شما رو کجا دیدن؟ شدت غافلگیری ام را نمی توانم توصیف کنم مطمئنم خودتان حدس می زنید چقدر بوده است. هر چند بنا به ملاحظاتی آن دیدار میسر نشد اما این اتفاق همواره به عنوان یک نقطه روشن از این آدم در زندگی من مانده است و همیشه دوست داشته ام فرصتی پیش بیاید تا از او تشکر کنم. و فکر می کنم زبان آقای خاتمی زبان زندگی است.
_____________________________________________________________
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
عالی بود معصومه. یاد این جمله متمم افتادم از هنری کسینجر: سیاستمداران فاسد باعث می شوند که آن ده درصد باقیمانده هم فاسد به نظر برسند.
امیدوارم اونهایی که تریپ روشنفکری برداشتن ولی کل عمرشون را تو غار زندگی کردن و بلند اعلام میکنن با جامعه کاری ندارن این چند روز را از غارشون بیرون بیان و رای بدن. 🙂
چه اشاره خوبی کردی علی به آن نوشته متمم. اتفاقا چند روز است توی ذهنم مانده است این جمله.
چه باحال. والا الان که تعریف کردی منم سورپرایز شدم.
چه با حال
حتی تصورشم برام خیلی خوبه
آدم چقدر می تونه متواضع باشه
و احسنت به تو که این خاطره جالب را با ما به اشتراک گذاشتی
سلام دوست متممی عزیز
با اینکه واقعا نمیتونم میزان غافلگیری تو رو از اون تماس تلفنی حس کنم، اما احساساتم شدیدا برانگیخته شد.
ممنون که خاطره ی این نقطه ی روشن از زندگیت رو نوشتی.
سلام ،
خاطرۀ خوبی بود چقدر آدم ها با هم متفاوت هستند خیلی تفاوت وجود دارد یکی اسمش می آید همه لذت می برند به حمایت های او توجه می کنند به حرف های او توجه می کنند حتی به سکوت او توجه می کنند اما شخص دیگری فقط عنوان می شود هر کسی می خواهد این سالها بگوید این کار بدون پشتوانه علمی هست می گوید این کار (ا.ن.) هست شخص دیگری هست که اصلاً حرفی نمی زند یعنی نمی تواند حرفی بزند چون حرف هایی زد که الان نمی تواند بزند در عوض در قلب مردم زندگی می کند چون حرف های نزدۀ مردم را زد ( م.ح.م) را می گویم کلاً آدم ها با هم فرق می کنند.
معصومه جدا لذت بردم از شیرینی اتفاقی که برات افتاده.
خاتمی و تفکری که با خودش به این کشور آورد، شروع راه بزرگی ست و من خوشحالم که ما هم دوره و هم مسیر این راهیم…
معصومه
چه خوب مینویسی. یادم میاد یکی میگفت کتابها و آدمهای “حالخوبکن” زیاد نیستند و این نوشته و خودت، به نظرم یکی از این حالخوبکنها حساب میشید.
ناراحتم از اینکه دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی را به یاد ندارم ولی خوشحالم از اینکه ایشون یزدی بودن و امیدوارم من هم بتونم در مسیر بزرگانی همچون این بزرگوار حرکت کنم.
سلام دوست متممی عزیز،
بعد از خوندن “درباره من” سایتتون، این اولین پستی بود که خوندم. اولش به خودم گفتم بهتره حداقل ده تا از پست ها رو بخونم و با مدل ذهنی تون آشنا بشم و بعد کامنت بذارم .
ولی این نوشته اولتون انقدر خوب بود که مو به تنم سیخ شد و نتونستم ننویسم و تشکر نکنم.
تشکر از این بابت که با نقل این داستان تصویری از یک انسان شریف رو برای ما ترسیم کردی. دلمون گرم شد . بویی خوشی به مشاممون رسید و در یک کلام حس خوبی بهمون دست داد.
ممنونم.
ممنون از شما دوست متممی و بسیار لطف داشتی به من که نظرت رو در مورد این پست گذاشتی.
موفق و پیروز باشی.