از وقتی از چیزهای معمولی نوشتم و گفتم و بیشتر حواسم به چیزهای معمولی ست چیزهای معمولی و لذت های معمولی را بیشتر می بینم و حس می کنم.
این رسول ادهمی شاعر را تازه پیدا کرده ام قبلا هم از او پستی گذاشته ام شعرهایش پراست از چیزهای معمولی که به عاشقانه ترین و شاعرانه ترین و خلاقانه ترین شیوه بیان شده است.
در میان گزارش های پیچیده اداری وقتی اعداد و ارقام مغزت را تا حد فاجعه ترکیدن پیش می برند وقتی توی مسیر سخت و طاقت فرسای موفقیتی و فاصله ات تا هنگ کردن زیاد نیست حال تو را عجیب خوب می کنند. تجویز این شعر ها برای خوب کردن حال دیگران پیشنهاد خوبی می تواند باشد. و البته چای بعد از کار هم خیلی حال آدم را خوب می کند.
بچسب به من!
مثل چای بعد از کار
مثل دیدار دانهی انگور با لب؛
آن هم وسط تماشای فیلمهای پر از بوسه؛
مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط…
مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح؛
مثل صبحانهی بعد از حمام؛
مثل پیراهنی که اولینبار میپوشی و آینه از ذوق میخندد؛
مثل نشستن پروانه روی دستگیرهی در و کمی دیر شدن!
مثل کفشهایی که سمت روز تازه ایستادند؛
مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده؛
مثل لبخند معشوقهی چشم بهراه و هنوز زیبایش؛
مثل خودمانی شدن اسم تو با لبهایم…
بچسب
بچسب به من
مرا به خودم بیاور
به لبهایت
به هرچه قشنگی در دنیاست…
پی نوشت ۱:
چقدر این
مثل نشستن پروانه روی دستگیرهی در و کمی دیر شدن!
به من چسبید.
مثل لحظه آخر آب شدن شکلات تلخ توی دهان است.
پی نوشت ۲: اگر این شعر کمی بیش از حد عاشقانه است، خوب عاشقانه است دیگر شاعر است و چه می شود کرد با تخیل شاعران که هزاره های زمان را هم در می نوردند.
به من هم چسبید! مثل دفعهی قبل ؛) ..
معصومه. یکی از دوستانم هست که در روستا زندگی میکنه. عاشق شعر و رمان هست و واقعا هم شعر و رمانهای زیادی خوانده و علاقهمنده. اتفاقا به این سبک شعرِ به قول تو خیالبافانه هم علاقه داره. فقط مشکل این هست که اینترنت خوبی نداره و با اینترت موبایل هم سرعتش خیلی خیلی کمه (صفحه لود نمیشه). میخواستم ازت اجازه بگیرم که با اسم وبلاگ خودت، این شعرهای زیبا رو کپی کنم و براش بفرستم. البته اگه اجازه بدی.
بازم ممنون.
خواهش می کنم محمدرضا حتما این کار رو بکن وظیفه ما نشر خوبی و مهربانی در دنیاست. ممنون که این کار رو می کنی
معصومه جان عشق را اگر از شاعر بگیری، انگار ماهی را از آب گرفته ای. شاعر می میرد. شعر هم از نظر من می میرد…
قدم نگاهت روی چشمانم. ببخش که زیادی در هم و برهم و ساده است خانه زندگی ام.
عزیزم پرنیان جان خوشحال شدم حتما سر میزنم.
آخ معصومه جان ! از لذتهای معمولی گفتی یاد آخرین خرید ارزان خوشحال کنندهم افتادم.
چند روز پیش دوتا دستبند رنگی رنگی خوشگل به خودم هدیه کردم. نمیدونی چه کیفی داره. دستم میکنم و شبیه دختربچههای پنج ساله دستمو تکون تکون میدم. بعدشم کلی ذوق میکنم.
دیروز هم وقتی از داروخانه برمیگشتم چشمم به کلوچههای داخل قنادی افتاد. رفتم و چندتا دونهش رو خریدم. برگشتم و یک چای دم کردم. و بعد به اتفاق اهل بیت(جای شما خالی! اصفهان بیاین براتون میخرم!) زدیم به بدن.
چقدر این کارهای معمولی حال آدم رو خوب میکنن. اون هم توی این روزهای ناآروم و شلوغ که انگار توش چیزی برای لذت بردن نداریم.
پ ن : خوشحال میشم به کلبهٔ درویشی ما سر بزنید بانو :))
زینب جان ما با همین چیزهای معمولی که البته اسمش معمولی است سرپاییم البته تعداد آدمهایی که با این چیزهای معمولی حال می کنند زیاد نیست و خوشحالم تو از جمله باحال ها هستی.
اصفهان هم که دیگه اگه اومدیم خیالمون راحته یه دوست داریم اونجا خیلی هم خوبه.
عزیزم وبلاگت هم قبلا اومدم و اتفاقا قلم قشنگت رو خوندم و ازش لذت بردم تعارف هم نمی کنم، بازهم میام و نظرم رو می گذارم که مطمئن شی اومدم:)