کتاب

به او بگویید دوستش دارم

حتما فکر میکنید احتمالا عاشق شده ام و این جمله را هم برای معشوقم نوشته ام نه از این خبرها نیست.
البته عاشق شده ام و این جمله را هم برای معشوقم نوشته ام.
یادم می آید یک روز تمایل بسیار زیادی برای رفتن به عروسی یکی از فامیل داشتم و لحظه شماری میکردم زودتر آن روز و ساعت برسد روز موعود از صبح شروع کردم به خواندن یک کتاب یادم نیست نام کتاب چه بود تا عصر یکریز خواندم تابستان بود و من بچه مدرسه ای تقریبا به جاهای حساس کتاب رسیده بودم قدرت کتاب کاملا مرا مقهور کرده بود و دیگر هیچ تمایلی به رفتن به عروسی نداشتم خودم باورم نمیشد چطور آنهمه شور و اشتیاق به سردی گرایید.

دبستانی که بودم یکی از بهترین جاهایی که در مدرسه دوست داشتم کتابخانه بود محل امن و آرامش، آن زمانها کتاب هایدی پینوکیو و امثالهم را می خواندم.

گاهی هم سروقت کتاب عموهایم میرفتم مثلا امشب دختری میمیرد، پر و امثالهم و بعدها هزار و یکشب و اینها هر چیزی زمین میدیدم بلند میکردم و میخواندم خیلی وقتها هم چیزی از آنها متوجه نمیشدم مثلا هنوز هم نمیدانم جریان بوف کور هدایت چه بود ؟
ویا آیینه های دردار گلشیری و…

یادم می آید کلیدر را پیش دانشگاهی بودم شروع کردم تابستان قبل از دانشگاه یک جلدش را خواندم دانشگاه که رفتم و چون رشته ام ریاضی بود و باید زمان زیادی برای خواندن درسها می گذاشتم( که البته آن را هم نمی گذاشتم فقط استرس بود و اضطراب) کتابها را کنار گذاشتم تا تابستان سال بعد…
سال بعد مثل یک عاشق سرگشته و دور از یار و دیار مانده دوباره سراغ کتابها رفتم کتابها را از کتابخانه فرهنگیان میگرفتم با کارت عضویت پدرم گاهی که کتاب را برای چندبار تمدید نمیکردند مجبور میشدم از پدرهای دوستانم استفاده کنم خلاصه ماجرایی بود آن سالها اما حسرت مانده در من این است که چرا بیشتر نخواندم .

به قول معروف عهد شباب بود و نادانی

یا قیل و قال مدرسه و دانشگاه ما را گرفت  و به قول خودم در یک شعر:

آموزشی که برای همیشه تاریک ماند

مدرسه و دانشگاه اشتیاق ما را کم کردند و کتاب تبدیل شد به کتابهای درسی هر چند می دانم همه اینها بهانه است.
گاهی اوقات میخواهم برای کسی که اصلا به کتاب اعتقاد ندارد حرف بزنم منصرف میشم با خودم میگویم:

تو مو میبینی و من پیچش مو…
و به قول نظامی
اگر در چشم مجنون نشینی  به از خوبی لیلی نبینی
چند روز پیش هم که با دوستی صحبت میکردیم هر دو معتقد بودیم کتابها این لعنتی ها این لامصب ها چقدر خوبن این را معمولا عشاق میگویند مثلا یک ترانه کردی داریم که شخصیت موردنظر عاشق یک دختر ارمنی است و می گوید ارمنی لا مه ساو همان لامصب هایده کوکجایی؟
همه اینها را نوشتم که بگویم من هم مثل خیلی ها آن یار مهربان را دوست داشتم و دارم هر چند بدعهدی و پیمان شکنی داشتم اما خواندن تمام این نوشته ها بعد از یک ماراتن یک ماهه باعث شد که عاشق شوم و سر در گریبان با شرم و حیا و صورتی سرخ شده از دخترانگی سالهای دور که گاهی دلم برایش میسوزد بگویم:

به او بگویید دوستش دارم

حالا با چراغ دور شهر می گردم و می دانم اگر هم چیزی نیابم مهم نیست من عاشقم.

یک دیدگاه برای “به او بگویید دوستش دارم

  1. کتاب ها واقعا دنیایی دارند. وقتی یک صفحه میخونی دیگه نمیتونی صبر کنی برای فردا و فرداها که بیکار شدی بری سراغشون.
    وقتی هم که از سرناچاری مجبوری بذاری زمین تمام فکر و ذهنت میمونه پیشش
    از ته قلبم امیدوارم آدما بیشتر کتاب بخونن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.