برای انگشت هایم: جایی باید زندگی را لمس کرد.

گاهی به شدت از زندگی دور می شویم در حالی که نمی دانیم همه نفس نفس زدن های ما در مسیر زندگی در نهایت رسیدن به جایی است برای لمس همین زندگی.

لمس زندگی برای من لحظاتی است متفاوت

متفاوت مثل زل زدن به گلدانهای توی تراس خانه ها که بیشترین ذوق زندگی را به من می دهند.

 مثل وجود حتی یک درخت در حیاط یک خانه در این تهران بی هوا.

مثل زل زدن به یک قالیچه قدیمی دستباف که نه فقط تار و پودها در آن نهفته که روح و جان در آن ریخته .

به اندازه وجود یک دست نوشته از دورها.

من زندگی را هر از چندگاهی لمس می کنم یعنی دقیقا حس می کنم انگشتهایم چیزی عجیب را لمس می کنند رقص انگشتانم و رهایی شان را حس می کنم که می گویند ما به زندگی دست یافته ایم رنگ ها را می فهمم و روحم که نوازش می شود.

گاهی توی یک عکس

گاهی در گفتگو با یک دوست

گاهی لای کتاب ها

گاهی به کج کردن راه و خزیدن توی یک کتابفروشی تا بوی کلمات تازه مستم کند.

انتشاراتی ها می دانند چقدر حال مرا خوب می کنند؟

مثلا زل بزنی به یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی فقط به خیال و بار دیگر شهری که دوست می داشتم.

هلیای من!
آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟
آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟

آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟

هلیا به من بازگرد!

و مرا در محبس بازوانت نگهدار
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.

و بی خوابی که می زند به خیالم وقتی از دم در مغازه فهوه فروشی می گذرم و عمیق نفس می کشم این چه خماری است که به جانمان ریختی آی قهوه چی!

همین است لمس زندگی برای من

گاهی در زل زدن به اسکوپ های بستنی بخصوص آن کرم کارامل و دارکش همین حالا هم که می گویم دهانم آب می افتد جان من دهانتان آب نیفتاد.

زندگی را لمس می کنم در

عطری

یادی

خاطره ای

ردی

گامی

مسیری

لبخندی و اشکی

در شبی خسته که جز نوشتن چیزی آرامش نمی کند.

صبح برخاستن از خواب و اولین سلام تازه را به گلدانها دادن

به حسن یوسف و شمعدانها

لحظه ای است که ذهنت از هر چیز خالی است جز زندگی و زیبایی هاش

ایستادن کنار پنجره ای و باران یکریز یکریز یکریز

خیال رنگارنگ چتری نداشته و داشته در کودکی ها

لمس زندگی در آوازهای بنان و

قاصدک اخوان

شرری هست هنوز و

زندگی هست هنوز

لمس زندگی در ادبیات

ترکیبی از شادی و غم و اندوه و عاشقی این قصه مرموز و پیچیدهبرای خودم: خود خودت باش

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟∗

قدردان تمام چیزهایی هستم که مرا به لمس زندگی می برند.

شما هم بگویید درباره زندگی، درباره لمس زندگی، درباره رقص سرانگشت هایتان

∗ بیتی از حسین منزوی

انسانم آرزوست، برای خودم: خود خودت باش، جملاتی در توصیف شعر، برای یک دوست: هرگز عاشق نشو

4 دیدگاه برای “برای انگشت هایم: جایی باید زندگی را لمس کرد.

  1. سلام
    معصومه ی دوست داشتنیم نوشته ات را که میخواندم انگشتان کشیده و ظریفت را به خاطر آوردم، این انگشتها چقدر محاسبات انجام داده اند؟! معصومه من و تو که ریاضی خواندیم و مدادم درگیر عدد و رقم و محاسبات و معادلات بودیم، روزهای زیادی از عمرمان را به محاسبه کردن سپری کردیم ولی من هیچوقت حساب کار خودم دستم نیآمد! روزهای بسیاری که اعداد تنها رفیق انگشتانمان بودند هیچوقت تنهایی عدد یک را درک کردیم، تا وقتیکه نادر ابراهیمی در کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم به عدد یک موجودیت داد و تنهاییش را به من گوشزد کرد، من هم با یک عاشقانه آرام، چهل نامه کوتاه به همسرم و بار دیگر شهری که دوست می داشتم نادر ابراهیمی حس و حال خوبی رو تجربه کردم، میگفت: فراموشی را بستاییم چرا که ما را، پس از مرگ نزدیکترین دوست زنده نگه می دارد. انسان دوستانش را فراموش میکند،کتابهای را که خوانده
    و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را…

    معصومه رنگ مهربان نگاه …
    رنگها، رنگها به آدمی بی وزنی میدهند. بشرط آنکه در رنگ سبز، سبز شوی در آبی غرق شوی و با رنگ زرد، بدرخشی مثل سفید خالص باشی و مثل بنفش پر از تنهایی…

    من هم از دادن سلام صبحگاه به پتوس، حسن یوسف، ناز یخی، برگ بیدی و … لذت میبرم ولی همیشه نگرانم که نکند سلامی که به ناز یخی میدهم با سلامی که به برگ بیدی دادم متفاوت باشد!
    معصومه باقی حرفهایم را در سکوت برایت مینویسم …

    دوستت دارم دوست

    1. ممنون زهره عزیزم چقدر دلتنگ عدد یک شدم.
      ممنون که از نادر ابراهیمی گفتی. چقدر احساس خوشبختی کردم که نوشته ات را خواندم، راستی زهره تو صاحب رنگ هایی رفیق رنگ هایی، تو بهتر از هر کس می توانی درباره رنگ ها بگویی و چقدر خوب که گفتی چقدر خوشحالم که دوست خوبی چون تو دارم و چقدر خوشحال که زیستن با رنگ ها را تجربه می کنی به خودت هم گفته ام همیشه حسودی ام می شود به اینکه اینقدر هنرمندی.
      و خوشحالم که مینویسی
      هنوز منتظر یک چیز خاص که با دست های خودت برای من بسازی هستم. قبلا قولش را از تو گرفته ام، می بینی آدم با زبان خودش هدیه می خواهد.
      به قول قدیمی ها باقی بقایت.

  2. درود
    بخشی از متن را با تمام وجودم لمس میکنم
    حس خوبی دارم
    شاید جایی که من زندگی رو لمس میکنم ، همان جاییست که میبینم کودکی میخندد
    یا فردی برای زندگی کردن تلاش میکند ، یا افسرده دلی امیدی در دلش میدرخشد و امید با زبان خاصِ خودش میگوید : انسان به من بازگرد!
    به نظرم اگر که میخواهیم زندگی را لمس کنیم باید در همین سادگی ها جستجویش کنیم …

    سپاس از وجودتان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.