از عهد حرف می زنیم و بدعهدی می کنیم.
از زمان حرف می زنیم و سر وقت حاضر نمی شویم.
از نظم حرف می زنیم و بی نظمی می کنیم.
از مدیریت حرف می زنیم و ناتوانیم از مدیریت حتی خود.
از آزادگی حرف می زنیم و خود اسیریم.
خروار خروار کتاب می خوانیم اما…
غافل از اینکه :
اگر “آن” نداشته باشیم هیچ چیز “آن مان” نمی دهد.
اگر “جان” نداشته باشیم. هیچ کس “جانمان” نمی شود.
اگر “دچار” نباشیم، هیچ چیز “دچارمان” نمی کند.
اگر “اهلش” نباشیم هیچ چیز “اهلی مان” نمی کند.
به راستی مولانا را چه شده بود که بانگ برداشت: انسانم آرزوست.
پی نوشت: با کسی نیستم اولین مخاطب این متن خودم هستم.