چند وقت پیش با یک دوست بسیار دوست داشتنی متممی برای اولین بار دیدار کردم، بماند که چقدر از بودن با او لذت بردم دوستی ما به واسطه وبلاگ نویسی رخ داده بود، دیدار ما پر بود از حس های خوب و لحظاتی که دوست نداشتیم پایان پذیرد قسمت خوب و با مزه دیدار ما کیک خوشمزه ای بود که او لطف بسیار کرده بود و پخته بود کیک را با خودم به منزل آوردم و از ذوق فراوانم عکس آن را در گروه تلگرامی برای دوستانم گذاشتم و قول دادم برای برنامه کوهنوردی که روز بعد داشتیم آن را با خود ببرم آخرهای شب باز یکی از دوستان پیام داده بود خوردیش؟
روز بعد آن را در برنامه کوه پیمایی نوش جان کردیم یکی از دوستان گفت چطور این دوستان خوب را پیدا می کنی به ما هم بگو من هم تنها جوابی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود بنویس تا اتفاق بیفتد این هم یکی از مزایای وبلاگ نویسی.
پی نوشت: کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد اثر هنریت کلاوسر است، که البته من هنوز نتوانسته ام آن را بخوانم و بسیار مشتاقم به خواندنش.
معصومه عزیزم
کاش می توانستم احساس آن روزم را توی کلمه ها جاری کنم، صد حیف که کلام را قدرتِ توصیفش نیست. لحظه لحظه اش را توی سینه ام جمع کردم و با به یاد آوردن تو و حضور روشنت روحم آرام می گیرد.
کاش بدانی چقدر دوباره دلتنگت هستم و چشمم به راهِ دیدار دوباره ات است.
کیک هم نوشِ جان شما و دوستانِ عزیز نادیده ام باشد. خوشحالم که “طعم شیرین دوستی” یادگاری از من در ذهن شماست.
ممنون عزیزم خودت بهتر میدانی من شاید بیشتر از تو هم مشتاق دیدار دوباره ام ، هم بهترین حس های دنیا را از آن دیدار گرفتم و چقدر به خودم بالیدم اینکه ما هستیم ، متمم هست، محمدرضا هست و این جمع شکل گرفته است و ما در بهترین نقطه دنیا در روی زمین هستیم، خوشحالم از اینکه دارمت پرنیان جان. کلی از حرفهات و تجربه هات لذت بردم. و صورت مهربان و دلنشینت و نگاه نافذت را دوست دارم.
معصومه جان،
چقدر دوست داشتم این نوشتهات رو.
میدونی یاد کدوم پست و یاد کی افتادم؟
یاد اون پستی از حمید که از همکارش (اگه اشتباه نکنم) لیوان هدیه گرفته بود.
چقدر دلم هوس کرد یه بار دیگه به هر بهونهای بتونم دوباره بعضی از دوستان متممی رو ببینم. دلم برای دیدنشون لَک زده.
راستی پرنیان قصۀ ما آخرش با این کیکهایی که درست میکنه و این عکس هایی که خودش و تو میذارید، آدم رو جون به لب میکنه!
ماهم دلمون برای تو تنگ شده.
چطوری یه شب رو تونستی طاقت بیاری و کیک رو نخوری؟ من که عکسش رو میبینم آب دهنم رو هم دارم قورت میدم. 🙂
یه قاچش رو خوردم، واقعا دلم نمیومد بخورمش مدام نگاش میکردم;)
سلام معصومه جان ، مرسی که لذتش رو با هم به اشتراک گذاشتی و تا صبح برای نخوردنش طاقت آوری. 🙂 هوا خوب شده کلی، نمیشه باز بریم کوه؟
خواهش میکنم عزیزم میریم حتما دوباره